بستن

الف ۷۴۳: قصه‌هایی که در آنها پیدا نمی‌شویم

گریشنا: شماره ۷۴۳ «الف»، نشریه داخلی انجمن شاعران و نویسندگان گراش، هم‌زمان با جلسه ۸۴۳ انجمن ادبی، روز پنج‌شنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۴ منتشر شد. مطالب برگزیده این شماره را می‌توانید در ادامه بخوانید، و کل نشریه را نیز می‌توانید به فرمت pdf از گریشنا دریافت کنید (کلیک کنید).

 

Aleph743png_Page1

 

پوکه‌هه رو ندیدی شما؟

عارفه رسولی‌نژاد

chista4r.wordpress.com

 

از رو صندلی پا شدم، شات‌گان‌ام رو برداشتم گذاشتم رو شقیقه‌ی خودم که هنوز رو صندلی نشسته بودم. ماشه رو کشیدم. مغزم متلاشی شد. کیف کردم. بدی‌ش می‌دونم [می‌دونی] چی بود فقط؟ یادم نبود تخت‌م با صندلی‌م یه متر هم فاصله نداره. همین‌طور که پشت صندلی ایستاده بودم و به شقیقه‌ی خودم که رو صندلی نشسته بودم شلیک می‌کردم، یادم افتاد. واسه همین خون‌م پاشید رو خودم که همون لحظه رو تخت دراز کشیده بودم. کاش بودم [بودی] می‌دیدم [می‌دیدی] چه گندی بالا اومد. مامان به ثانیه نکشیده، سر رسید. به من که داشتم ایستاده کتاب می‌خوندم نگاه کرد و از شلختگی اتاق نالید. چرا ندید من همون لحظه داشتم قفسه رو گردگیری می‌کردم؟ مامان همیشه اون «من» رو می‌بینه که کتاب دست‌شه. نامردیه بقیه‌ی من‌هام رو نمی‌بینه. بدون این‌که از رو تخت بلند شم تو اتاق راه رفتم و دنبال پوکه گشتم تو بازار شام. داداش رسید و ضمن گفتن «کِی این دختر یاد می‌گیره قبل ترک اتاق‌ش، چراغا رو خاموش کنه؟» چراغا رو خاموش کرد و اتاق رو ترک کرد.

حالا من کجام به‌نظرم [به‌نظرت]؟ گم شدم لابد

Aleph743png_Page2

شعر

مریم انصاری

۶/۴/۹۴

 

هرچند می‌گرفت کمی راحتی‌اش را

پوشید باز پیرهن قیمتی‌اش را

 

چرخی زد و به پیچ و خم خود نگاه کرد

تایید کرد آیینه، خوش قامتی‌اش را

 

خندید توی آیینه،چشمک زد و نشست

از یاد برد علت ناراحتی‌اش را

 

«نه!خوب نیست!کج شده انگار..» پاک کرد

از نو کشید خط لب صورتی‌اش را

 

وسواس‌گونه دسته‌ی مو را کنار زد

تغییر داد جای گل زینتی‌اش را

.

.

.

ساعت نه و سی و…نه! ده و خورده‌ای و باز

انداخت دوش عقربه، بی‌دقتی‌اش را

 

با خود نشست حرف زد و در خیال دید

تو آمدی دوباره که خوش صحبتی‌اش را…

 

تو آمدی دوباره که از نو غزل کنی

این بیت‌های مضطرب خط‌خطی‌اش را

.

.

.

تو نیستی و ساعت بی رحم،تیک تاک

هی زخم می‌زند تن بی طاقتی‌اش را

 

با دستمال روی لب‌اش بی‌امان کشید

تا محو کرد خط لب لعنتی‌اش را

 

موهاش را به دور سرش سفت و سخت بست

پوشید باز پیرهن راحتی‌اش را….

 

Aleph743png_Page3

 

کارگاه ترجمه شعر ۲۳

انتخاب و ترجمه از مسعود غفوری

Survivor

Agha Shahid Ali

Someone lives in my house

At night he opens the refrigerator

inhaling the summer’s coriander

On Radio Kashmir he hears announced

all search has been abandoned

for last year’s climbers

on Nanga Parbat

My house breaks

with the sympathy of neighbors

This is his moment

in my room

he sits at the table

practices my signature answers my mail

He wears the cardigan

my mother knit for my return

The mirror gives up

my face to him

He calls to my mother in my voice

She turns

He is breathless to tell her tales

in which I was never found

بشنوید:

 

بازمانده

آقا شهید علی

 

یک نفر در خانه‌ام زندگی می‌کند

 

شب‌ها یخچال را باز می‌کند

و گشنیز تابستانه را می‌بوید

 

در اعلان رادیو کشمیر می‌شنود

که جستجوها برای کوه‌نوردان سال قبل

در نانگا پربت

رها شده است

 

خانه‌ام می‌شکند

با هم‌دردی همسایگان

 

این لحظه‌ی اوست

 

در اتاق من

او پشت میز می‌نشیند

امضایم را تمرین می‌کند به نامه‌ها جواب می‌دهد

 

ژاکتی را می‌پوشد

که مادرم برای بازگشت‌ام دوخته

 

آینه می‌بخشد

چهره‌ام را به او

 

با صدای من مادرم را می‌خواند

 

مادر برمی‌گردد

 

او مشتاق است که قصه‌هایی برایش بگوید

که در آنها من هرگز پیدا نشدم

 

بشنوید:

Aleph743png_Page5

 

تقویم الف ۳۴

ابوالحسن محمودی

دمی با عمو خسرو، مرد عمل‌گرایی از شوش

یکی از بدشانس‌ترین اتفاقات زندگی هر آدمی این است که در خیابان مولوی تهران به دنیا بیاید. جایی که فقر و نداری از یک طرف و دست‌وپنجه نرم کردن با معضل خانمان‌سوز اعتیاد از طرف دیگر، اتفاق حتمی زندگی هرکسی است. در تقویم این هفته و به جهت وداع تلخ‌مان با برنامه‌ی شیرین «ماه عسل»، می‌خواهیم به قصه‌ی زندگی عزیزی بپردازیم که اگرچه در این محله به دنیا آمد اما نه فقیر بود و نه خدایی ناکرده معتاد. کسی‌که با الگوبرداری صحیح از بچه محل‌هایش، پله‌های هنر این مملکت را مثقال مثقال بالا کشید. او کسی نیست ‌جز عموی نازنین سینمای ایران: خسرو شکیبایی

خسرو اولین کلاس‌های بازیگری را به‌طور «عملی» از بچه‌محل‌های خودش آموخت. در چهارده‌سالگی در زمانی‌که پدرش به‌خاطر سرطان از دنیا رفت (که حدس‌مان به دلیل جبر جغرافیایی موجود، از نوع سرطان ریه است)، اولین دیپلم افتخار این کلاس‌ها را از آن خود کرد. علاقه‌ی جدی او به بازیگری و دوبلوری در نوزده‌سالگی و پس از مواجه‌ با تغییر میمیک صورت و صدای هم‌سن و سال‌هایش شکل‌گرفت. چند سال بعد با بازی در نمایش «بیا تا گل برافشانیم» تجدید خاطره‌ای کرد با خاطره‌گویی بزرگان محله از سفرشان به افغانستان و دیدن دکوپاژ زمین‌های حاصل‌خیز آن‌جا. خاطراتی که کلاً محال بود یادشان برود.

در خاطرات منتشر نشده‌ی خسرو آمده است که او علاقه‌ی عجیبی به اسطوره‌ی دروازبانی ایران، ناصر حجازی داشت. از ناصرخان به عنوان کسی‌که خیلی توپْ ‌می‌گرفت یاد می‌شود. و این شد که خسرو در ساعات اوج مصرف در سال ۱۳۷۳ با بازی در فیلم «درد مشترک» ابراز علاقه‌ی خودش را به وی نشان داد. نکته‌ی دیگر در مورد این زوج هنری-ورزشی -که پوز بیژن و منیژه را به خاک مالیده بودند- این است که اساساً دلیل نام‌گذاری خیابان ناصرخسرو تهران هم به پاس حضور مداوم  این دو عزیز به جهت خرید روزانه دارو و اصلاح الگوی مصرف خود بود.

خسرو که از «خط قرمز» در سال ۱۳۶۱ عبور کرده بود، به «رابطه» و «زندگی» با «سارا» و «پری» که دو «خواهران غریب» بودند، پرداخت. این «میکس» «عاشقانه»‌ی او با این دو و تلاش‌اش برای آوردن «صبحانه‌ای برای دو نفر» نتیجه نداد. «عشق شیشه‌ای» او با آن‌دو زمانی شکست که «دختردایی گمشده»‌اش آن‌ها را حین خوردن «سالاد فصل» گیر آورده بود. او ادعا کرد که «روزی روزگاری» و در «شب»ی با دو صندلی «در کنار هم» در «اتوبوس شب»، «یک‌بار برای همیشه» به «سرزمین خورشید» رفته‌اند و قرار بود که آنجا با هم «ازدواج صورتی» کنند. اما خسرو گفته است که «امروز نه فردا» در دریاچه «هامون» با دادن «کاکتوس»ی از تو خواستگاری می‌کنم و در «خانه سبز»ی در آن حوالی «میراث مشترک»ی به ارمغان می‌آوریم.

اما فردای آن‌روز دختردایی مربوطه گم می‌شود و «دل‌شکسته» و «حیران» از آن «آشیانه‌ای برای زندگی» که خسرو ساخته بود به «جست‌جو در جزیره» در پی یافتن خسرو می‌رود. او ابتدا گمان می‌کرد که خسرو مخالف ازدواج فامیلی است و حرف‌های این «ابلیس» «روانی» «بلوف»ی بیش نبوده که باعث شده تنهایش بگذارد؛ درحالی‌که خسرو بیچاره با «دست‌های خالی» و فقط با یک«تفنگ سر پر» برای تدارک شام عروسی به «شکار» «دایناسور» رفته بود.

تقویم را درحالی با دکلمه‌ی «آفتاب می‌شود» خسرو شکیبایی و شعری از فروغ فرخزاد به پایان می‌بریم که به قول اهالی سینما: هنوز یادمان نرفته که ۲۸ تیر ۱۳۸۷ سینمای ایران بی عمو شد.

بشنوید:

Aleph743png_Page7

 

گرافیک ۱

Aleph743png_Page10

 

کل نشریه را از اینجا دریافت کنید.

 

2 نظر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

2 نظر
scroll to top