بستن

در آغوش سپید برف + فیلم

هفت‌برکه (گریشنا): با بارش برف زمستانه، عکاس‌ها و نویسنده‌های خوش‌ذوق گراشی مطالب زیادی را درباره‌ی مواجه شدن خود با این نعمت الهی در صفحات مجازی منتشر کرده‌اند. سعید سرخی فیلم کوتاهی ساخته است و محمدامین نوبهار درباره‌ی برف نیمه بهمن‌ماه ۹۵ یادداشتی نوشته که در ادامه می‌بینید و می‌خوانید.

محمدامین نوبهار: دیشب خیلی سرد بود. سردتر از آن‌که باید باشد. این‌جا دمای تابستان به ۵۰ درجه می‌رسد و هرچند جاافتاده‌ترها می‌گویند سرمای قدیم خیلی بیشتر سوز داشته ولی سال‌ها بود که از آن سرما خبری نبود. از سال فقط تابستان و بهارش برای ما مانده بود و زمستان رفته بود پشت کوه‌ها. تا دیشب که سرما برگشت.

بچه که بودم یک‌بار عمو احسان از کوه برایمان برف آورد. توی پلاستیک سبز رنگی ریخته بود و وقتی به ما رسید با یخ‌های فریزر هیچ تفاوت نداشت. زن‌های خانه «دیشاب»¹ آوردند و ریختند روی برف و بعد، خوردن‌اش با قاشق که بازیِ زیبایی بود. سقف دهان و زبانت از سرما سِر می‌شد و ریشه‌های چشایی، سیگنال‌های شیرینی را می‌فرستادند تا مغزت که هنگ کرده بود از این طعم جدید. شیرینیِ آمیخته به سرما. همان‌جا بود که از ننه پرسیدم: «چرا هیچ‌وقت گراش برف نمیاد؟» ننه گفت چون این‌جا خیلی سرد نیست.

برای برف‌آمدن سردی بیشتری نیاز بود. آخرین‌باری که قبل از من شهر برف گرفته بود سالی بود که عمه مرضیه به دنیا آمد. این را ننه می‌گفت. اما باباجی مطمئن نبود. باباجی می‌گفت «هیچ‌وقت گراش بفر نیامده.» نسل باباجی به «برف» می‌گفت «بفر» و مثل ما هیچ‌وقت خودش را از نزدیک ندیده بود. مثل خیلی از گراشی‌ها. حتی وقتی سرمای مهرماه ۱۴سالگی‌ رسید به صفر درجه، پیش خودم خوشحال شدم که شاید تا آخر سال برف ببارد. شب‌ها باران «پریش»² می‌زد و صدای تگرگ روی شیشه‌های روشنایی ترس می‌انداخت در جان بچه‌ها و من فکر می‌کردم پس صدای برف چه شکلی است؟

دو سال بعد در زمستان ۱۶ سالگی، وقتی مثل هر روز، ما چهل و خرده‌ای دانش‌آموز اتوبوس آقای نام‌آور ساعت ۶ صبح از خواب بیدار شدیم که خودمان را به دبیرستانمان در لار برسانیم، برف آسه‌آسه در دل شب آمد و آرام نشست روی کوه. صادق تیتر زد: «برف سپید؛ کوه سیاه» خوب یادم هست. امتحان فیزیک داشتیم و فیزیک سخت‌ترین درس بود. از شوق برف، نرفتم سر جلسه و به جایش شال و کلاه کردم و پشت سر عمو احسان راه افتادم در دل کوه سیاه و تا شب رسیدیم به قله‌ی کوه: «بنِ مُرُک³». آن‌جا برف را دیدم که ننه سرما مثل پتوی سفیدرنگی کشیده بودش روی تن زمین. این اولین برف زندگی بود و من ماتم برده بود از دیدن این بی‌مقدار سفیدی. آن شب تا صبح کنار هیزم منتظر ماندیم که باز برف ببارد اما هرچه منتظر ماندیم برف دوباره نبارید که باریدن‌اش را ببینیم. که صدایش را بشنویم.

بابا یک عکس دارد که در آن به شکل خنده‌آوری ایستاده و در حالی‌که دارد با عینک ته‌استکانی‌اش به دوربین نگاه می‌کند، با دستش به کسی که پشت دوربین است سلام نظامی می‌دهد. نمی‌دانم آن آدمِ پشت دوربین کیست؟ شاید مامانم. من هنوز خیلی کوچک بودم که این عکس را گرفته‌اند. همیشه وقتی می‌گفتند «برف» ذهنم می‌رفت سراغ همین کادر. ذهن من روی عکس‌ها خاطره می‌سازد. هیچ چهره‌ای را به یاد نمی‌آورم، مگر این‌که عکسش را گرفته باشم. انگار که با شاتر دوربین، شاتر مغز من هم عمل کند. چشم‌ام را می‌بندم و تصویر توی ذهنم ثبت می‌شود. از برف همین عکس خنده‌دار بابا مانده بود. بابا ایستاده بود وسط لکه‌های سفید برف روی زمینی سیاه و یک مشت برف جای کلاه، گذاشته بود روی سر. بعدها که برف را بیشتر دیدم هم باز همین تصویر مانده بود. در جاده‌ی بروجرد و آن‌طرف پل زال اندیمشک برف را دیدم و حتی یکبار در صدرای شیراز عین بابا یک مشت برف ریختم روی کله‌ام و ایستادم جلوی دوربین اما تصویر برف در ذهنم عوض نشد که نشد.

شاید باور نکنید اما هفته‌ی پیش وقتی سعید گفت در یک سایت هواشناسی خارجی دیده که این هفته برف می‌آید، خندیدیم. گفتم «هواشناس خارجی لابد نمی‌دونه گراش کجاست. ما خودمون محمود آذرایین مزگان داریم.» حتی صبح وقتی خواهرم گفت: «پاشو برف» باورم نشد. فکر کردم شاید مثل زمستان ۱۶ سالگی برف آمده روی کوه سیاه و دست و رو نشسته دوربین را برداشتم که عکس بگیرم. در هال را باز کردم و پا که گذاشتم توی تالار کُپ کردم. دانه‌های ریز برف، آرام و بی‌صدا، رقصان و شاداب، نرم و آهسته، تنِ گرمِ خواب‌آلودم را در آغوش می‌گرفتند و من انگار که یک حس جدید را کشف کرده باشم، انگار که بعد دیگری از جهان را شناخته باشم، خیره مانده بودم به این فرشته‌های کوچک با دامن سفید که سر رقص داشتند در صبح نیمه‌ی بهمن‌ماه.

دیشب برای برف آمدن به اندازه‌ی کافی سرد شده بود. هرچند دیگر باباجی نیست که ببیند اما ننه می‌گوید این دومین «بفر»ای است که در عمرش تجربه می‌کند.

 

برای دیدن فیلم در آپارات این‌جا کلیک کنید.

برای دانلود فیلم این‌جا کلیک کنید.

 

پی‌نوشت‌ها:
۱. دیشاب: در گراشی به معنی شیره‌ی خرما
۲. پریش: رگبار؛ در گراشی به معنی بارش شدید باران.
۳. بُنِ مُرُک: نام یکی از قله‌های رشته‌کوه زاگرس که بر شهر گراش مشرف است.

مدیر محتوایی هفت‌برکه روایتگر

8 نظر

  1. نمی دونم اینجا سایت خبری هست یا محلی برای نشان دادن خاطرات و بازی های کودکانه و متن ادبی؟
    ارزش سایت رو لطفا با این متنها پایین میارید این متنها رو هر فردی توی صفحات شخصی مجازی خودش منتشر میکند نه یک سایت خبری. لطفا از هر فرصتی سو استفاده نکنیم برای دیده شدن!

    1. یه نگاه به بالای سایت بندازین!
      نوشته خبر و فرهنگ در گراش! این متن های ادبی جزئی از فرهنگ هستن.
      من که لذت بردم شما هم میتونی این متن ها رو نخونی

  2. جناب چنگیز اینها ربطی به فرهنگ ندارد. صرفا دلنوشته و تراوشات ذهنی خود نویسنده است که اینگونه مطالب باید در وبلاگ شخصی و یا پیج های شخصی به اشتراک گذاشته شود نه یک سایت خبری و فرهنگی. اگه اینجوریه که هر کسی بیاید از نوستالژی خودش بنویسد چندان به جا نیست. من هم کلی نوستالژی دارم از کنترل تلویزیون بگیر تا ویدیو و شلوار جین و نون مهوه خوردن!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

8 نظر
scroll to top