بستن

دخیل اشک بسته‌ام به پنجره فولادت

هفت برکه (گریشنا): فاطمه ابراهیمی، گزارشگر هفت برکه،آخرین شب همایش هشتمین آفتاب و حال و هوای مردم در صحن شبیه‌سازی شده‌ی انقلاب را گزارش کرده است. این گزارش را باهم می‌خوانیم. 

این‌جا همه پیش سلام‌اند. سلامی با طعم عشق و با نوایی بغض‌آلود. این‌جا جنس سلامش فرق می‌کند. اصلا وقتی سلامت، دلت را ببرد جواب سلامت بوی ناب دلداگی می‌دهد. بوی عطر دعوت و میهمانی.

سلام که می‌دهم دلم پر می‌زند. مروارید‌های چشمانم ناخودآگاه دلشان هوس سرسره‌بازی روی گونه‌هایم را می‌کند. دست به سینه می‌ایستم و از مات شبیه‌سازی صحن سقاخانه کیش می‌شوم. قسمتی از صحن انگاری دستم را می‌گیرد و مرا می‌برد و می‌نشاند کنار سقاخانه. یکی بطری خالی‌اش را با صلوات پر می‌کند. می‌گویم کنار در ورودی بطری‌های آب باز نشده می‌دهند. نگاهم می‌کند و می‌گوید برای شفای مریض می‌برم. امشب همین بطری‌های خالی هزاران داستان را روایت می‌کند. حتی یکیشان پست می‌شود تا برود آن‌سوی مرزها و برسد به دست دلداده‌ای که دلش از همان راه دور پر کشیده است برای آقا.

از سن و سالش می‌فهمم مادربزرگ است. با دستان لرزانش بطری را زیر شیر سقاخانه گرفته و برایش شیر را فشار می‌دهم و بطری پر می‌شود. می‌پرسم مادر می‌خواهید برایتان لیوان بیاورم. با زبان گراشی جوابم را می‌دهد و می‌گوید نه مادر. می‌برم خانه و برای تبرک هر روز مقداری از این آب را مینوشم.

آب، یک کلمه دو واژه‌ای است اما امشب خیلی‌ها داستان زندگیشان را برای نوشیدنش گذاشته‌اند تا تبرکی و مرهمی باشد بر زخم زندگی‌شان.

پنجره فولاد دقیقا روبه‌روی نگاهم است. خیلی‌ها برای نشستن در همین حوالی از سر شب آمده‌اند تا دخیل ببندند. دستانش روایت‌کننده گذران یک عمر زندگی بود. زبانم را نگه می‌دارم تا نکند صدایی بکند و حال خوبش را خراب کنم. با تکان‌های سرش از زیر چادر می‌فهمم گریه می‌کند. همان‌جا بست می‌نشینم و برای دلم دخیل می‌بندم. تمامی غصه‌ها و آرزوهایم به صف می‌شوند تا من یکی یکی‌شان را مو به مو از بر بخوانم‌شان.

چادرش را که برمی‌دارد حواسم جمع خودم می‌شود و نزدیک می‌روم و می‌گویم مادر دلت گرفته؟ با جوابش کمی گیج می‌شوم. می‌گوید «نه اصلا. مگر می‌شود کنار پنجره فولاد دلت بگیرد.» گفتم پس این همه گریه! صحبتم را قطع می‌کند و می‌گوید:«مشهد نرفته دلم برای آقا پر می‌زند. گریه می‌کنم چون خوشحالم دخیل بستم و قبل از مرگم به آرزویم رسیدم.»

باز چادرش را روی سرش می‌کشد و من می‌مانم و دعا برای آرزویی که کاش به زیر خاک نرود. به خودم که می‌آیم تمامی آروزهایم را به باد فراموشی می‌دهم و دور تا دور صحن را قدم می‌زنم و نگاه بارانی و دل‌های طوفانی مردم را میهمان قاب دوربینم می‌کنم. گه گاهی هم لابلای جمعیت راه می‌روم و خودم را می‌رسانم به دلی که دل داده است.

زهرا که هجده سال دارد با آمدن پرچم حرم بی‌بی حضرت معصومه(س)، اشک می‌ریزد و مرا همان‌جا کنار خودش میخکوب می‌کند و می‌گوید: «من عاشق آقا هستم. اصلا تمام زندگی‌ام برای آقا است. همین سال قبل که کنکور داشتم با تولد آقا هم‌زمان شد.»

اشک مجالی برای ادامه دادن حرفهای‌ش نمی‌دهد و باز چشم‌هایش بارانی می‌شود و می‌گذارم به حال خودش باشد و به این حال خوبش غبطه می‌خورم. مراسم که تمام می‌شود خیلی‌ها خودشان را به در خروجی می‌رسانند. اما خیلی‌ها هنوز دلشان اینجاست. می‌خواهند تا دم صبح میهمان صحن سقاخانه باشند. از مقنعه سبز رنگش می‌فهمم یکی از خدام است. یاسین می‌خواند. زیارتش که تمام می‌شود نزدیک می‌روم و می‌گویم از این‌که امشب شب آخر است چه احساسی داری؟ اشک می‌ریزد و می‌گوید:«دعا می‌کنم تا سال دیگر زنده باشم و باز هم نوکری آقا را بکنم.» می‎‌گوید:«من از همین‌جا حاجت گرفته‌ام. پسرم عباس دو ماه آموزشی‌اش را دزفول بود و هیچ خبری از او نداشتیم. نذر کردم آقا حاجتم را بدهد و پسرم همین شهر خودمان گراش خدمت کند. عباس حالا همین جاست.» می‌خواهم سوالی بپرسم که خودش فرمان مصاحبه‌ام را می‌گیرد و به جلو می‌برد. می‌گوید:«من دعوت شده آقام. اما اگر خادمم باید شعور این کار را هم داشته باشم. طاقت و صبر در برابر حرف مردم. در برابر طولانی ایستادن‌های ما تا پایان برنامه. این پنج شب هم حرف خوبش را شنیدیم هم بدش. اما باید یاد بگیریم که جز با لبخند با هیچ چیز دیگری جوابشان را ندهیم.»

سرم را که برمی‌گردانم می‌بینم از آن همه جمعیت فقط چند نفر مانده‌اند. یکی‌شان آن گوشه صحن عشق بازی می‌کند با آقا. خودم را کنارش می‌نشانم و می‌گویم: امشب هم تمام شد. حرفی نداری؟ می‌گوید:«برای من هیچ کجا کرببلا نمی‌شود. دلم می‌خواهد آقا ویزای کربلایم را امضا کند و بروم.» اشک می‌ریزد و راه خروجی حسینیه را نشانه می‌گیرد. از همان بچگی شنیده بودم اگر دلت هوایی ارباب بی‌کفن شد از آقا امام رضا(ع) طلب کن. رو به گنبد می‌ایستم و دعا می‌کنم تا تشنگی دلش سیراب بشود.

خیلی‌ها از من می‌خواهند عکسشان را بگیرم. یکی‌شان کوثر و آن دیگری هر چه با ذهنم کلنجار می‌روم اسمش را یادم نمی‌آید اما با چادر عربی‌اش او را خوب به خاطر دارم. هشت سال و نیمه است. می‌پرسم هنوز که به سن تکلیف نرسیده‌ای چرا اینقدر چادر پیچ؟ می‌گوید:«دوست دارم.» و کوثر هم با همان شیطنت بچه گانه‌اش می‌گوید:« برای من هنوز زود است و گرمم می‌شود.» عکسشان را که می‌گیرم اصرار دارند حتما منتشرش کنم. قول می‌دهم و میگویم چشم.

حالا تعداد جمعیت آن‌قدر کم شده است که به راحتی میتوانی پای حال خوب همه‎شان بنشینی و حرف بزنی اما گوشی‌ام که زنگ می‌خورد می‌دانم آن‌طرف خط قرار است خبر از بی‌قراری و گریه‌های دخترم بشنوم. دلم نمی‌آید دلم را بگذارم و بروم. تا خانه می‌روم و با اطهر، دخترم، نیمه شب برمی‌گردم. عکس می‌اندازم و او را می‌گذارم به حال خودش بازی کند.» تمام صحن را چهار دست و پا می‌رود و من مدام به عاقبت بخیری جمع سه نفره‌مان فکر می‌کنم. دیگر عقربه‌های ساعت سه نیمه شب را نشان می‌دهد. باید برمی‌گشتم خانه. آرزوهایم را گذاشتم و فقط برای ظهور آقا دعا کردم و برای همه آن‌هایی که التماس دعایشان هنوز بیخ گوشم زمزمه می‌شد.

1 نظر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

1 نظر
scroll to top