- هفت‌برکه – گریشنا - https://7berkeh.ir -

اشتغال مشکل اصلی ناشنوایان گراش: سکوتم از رضایت نیست

هفت‌برکه (گریشنا) – فاطمه ابراهیمی:‌ از پله‌ها که خودم را به پایین می‌رسانم همه‌شان را می‌شناسم اما هیچ کدام حواس‌شان به من نیست. با اشاره دست راضیه همه بلند می‌شوند و سلام می‌کنند. روبروی‌شان می‌نشینم. همانطور که اسم تک تک‌شان را می‌نویسم برمی‌گردم به سال‌های خیلی دور. شاید هشت سال یا شاید هم کمی بیشتر.

همه چیز یک اتفاق بود. یک خاطره بازمانده از آن سال‌ها که برایم تازه شد و در ذهنم خاطره بازیشان کردم. شبیه یک پازل انگاری فقط مرا کم داشت. من شدم زبان بی‌زبانی‌شان که حرف‌هایشان را با دلنوشته‌هایش ردیف می‌کند و غزل غزل امید را برای مردم به صف می‌کرد تا شاید کمی نگاهشان فرق کند. بچه‌ها شعرشان را با حرکت دستشان می‌خوانندند و با دل و چشم‌های بارانی مردم بازی می‌کردند.

با صدای سامیه حواس پرتم را دور می‌کنم و سامیه هم مدام اصرار دارد اسمش را با فامیلی‌اش بنویسم. سامیه شیری دختر وسطی مجتبی شیری. سامیه شش ساله دختر پدری ناشنوا و مادری شنواست که آرزویش داشتن دوچرخه‌ای است که به صورت شیفتی خودش و احمدرضا برادر کوچکترش سوار شوند. با همان لحن بچه‌گانه و شیطنتش می‌گوید که پدرش را بیشتراز مادرش دوست دارد. در دلم به معصومانه بودن حرفش لبخند می‌زنم و سراغ شش‌ماهه شان که حالا چهار سال دارد و چهارسال قبل در گزارش «صلوات‌های بی صدا» سوژه گزارشم شده بود را می‌گیرم. احمدرضا کمی آنطرف تر از ما با گوشی همراه پدرش بازی می‌کند و گه گاهی هم ورجه وورجه.

به خودم که می‌آیم می‌بینم همه‌شان با حرکات دست و اشاره با هم صحبت می‌کنند. دلم نمی‌آید این صحنه زیبا را از نگاه بگذرانم. خیره نگاه‌شان می‌کنم و سعی می‌کنم با حرکتی هم مسیر شوم و با آن‌ها همکلام.

راضیه همسر محمدعلی با تعارف چایی حواسم را جمع خودم می‌کند. می‌خواهم کنارم بنشیند و به سوال‌هایی که پشت سر هم در ذهنم رژه می‌روند جواب دهد. راضیه قصه زندگی اش را از سیر تا پیاز برایم تعریف می‌کند و می‌پرسم: زندگی‌ات سخت نیست؟ می‌خندد و می‌گوید اصلا. اتفاقا همین که زندگی‌ام با دیگران متمایز است برایم جالب و قشنگ است. ما وقتی از هم دوریم تمام حرف‌هایمان پیامکی است. پیامک‌های متوالی که پشت سر هم دریافت و ارسال می‌شود. این روزها بیشتر با نرم‌افزار ایمو، تصویری و با اشاره حرف می‌زنیم. اگر جایی باشم که باید دنبالم بیاید به صورت تصویری خیابان، کوچه و یا مغازه‌ای را به او نشان می‌دهم تا آدرس را بداند.

سکوت می‌کنم تا زبانم صدایی نکند که مبادا در پیچ و خم سکوت عاشقانه‌شان کمرنگ شوم.

مادر هنوز سیاه پوش پدر محمدعلی است که یک سال قبل از دنیا رفت. بغض مادر هنوز تازه است و می‌خواهد ببارد اما از بارانی شدن حال و احوال پسرش آن را قورت می‌دهد تا نکند محمدعلی از نگاه مادر تا ته قصه را بخواند.

محمدعلی هنوز سرپا نشده است. داغ رفتن پدر او را بی‌حوصله و کسل کرده است. حتی لای درب نجاری‌اش یک سال است که باز نشده. راوی این قصه مادر است. مادر محمدعلی

محمدعلی رایگان که حالا سی و چهار سال دارد پدر زهرای چهار ساله و محسن یک ساله است. محسن در بغل پدر آرام گرفته و سرش به همراه حرکات دست و اشاره ها می‌چرخد.

نجاری محمد علی کارگاه کوچکی کنار خانه‌شان است که هنر دستش را با ساخت و فروش مدباخ مرا یاد شعار «معلولیت محدودیت نیست می‌اندازد.» آرزوی محمدعلی کاش یک روزی محقق بشود. بشود ارباب مغازه مدباخی خودش در دبی

مادر هزاران بار خدا را شکر می‌کند از این که پسرش صاحب زندگی است.آن هم یک زندگی ایده آل

امشب جمع‌مان جمع است. طاهره و حمید خواهر و برادر ناشنوای گراشی از دوستان محمدعلی، امشب میهمان چند خطی از گزارشم می‌شوند.هر دو شاغل‌اند. حمید از سختی کار و درآمد کم‌اش گله می‌کند . حمید روزانه سبزیهای زیادی را شسته، تمیز و بسته بندی می‌کند.به گفته خودش چون این روزها فروش سبزی کم است حقوق من هم کم است. اما چاره‌ای جز تحمل ندارم و باید خرج زندگی و بچه‌هایم را در بیاورم تا شرمنده‌شان نشوم.

طاهره که لیسانسه کامپیوتر است چند سالی می‌شود سمبوسه پیچی می‌کند. می‌گوید برای ما ناشنوایان کار نیست. نه که نیست، به ما اعتماد ندارند.

خلیل که متوجه صحبت‌های من و طاهره می‌شود با اشاره به من می‌فهماند که برای چرخاندن زندگی باید کار باشد. اما به ما کار نمی‌دهند. مگر ما چه فرقی با دیگران داریم. اگر زبان حرف زدن نداریم سواد کار کردن داریم.

خلیل نیکخو این روزها باربری سیار دارد.

مترجم ناشنویان که بغل دستی من است می‌گوید: دغدغه تمام ناشنوایان نبود کار است. بارها به بهزیستی مراجعه کردیم ولی انگار نه انگار. بهزیستی فقط اسمش روی ناشنوایان است. دریغ از یک بن، وام یا حتی سبد کالا.

مجتبی شیری بعد از حرف‌های همسرش با اشاره به من می‌گوید: من تمام هزینه‌های سفرم به همایش‌ها و جلسات ناشنوایان در شهرهای مختلف ایران را از جیب می‌دهم. با اینکه شرایط مالی زندگی‌ام خوب نیست. ولی دلم برای بچه‌های گراش می‌سوزد.

آمار ناشنوایان دختر و پسر گراشی به ۵۹ نفر می‌رسد اما فقط ۱۲ نفر از این افراد به عضویت کانون ناشنوایان در آمده‌اند. علت هم برمی‌گردد به خانواده‌هایشان. خیلی هاشان تلفنی می‌گویند در شان خانواده ما نیست دختر و پسر ناشنوای ما درمعرض دید همگان قرار بگیرد. این جملات را همسر آقای شیری مترجم کانون ناشنوایان نیک امید گراش می‌گوید و اصرار دارد حتما بنویسمشان.

مجتبی که ریاست کانون ناشنوایان نیک امید گراش را بر عهده دارد از نبود مکانی مناسب صحبت می‌کند و میگوید: کاش سازمانی به فکر مکانی برای ما باشد. مکانی بزرگ تر از یک اتاق مسکونی در خانه‌ای شخصی.

حرفش که تمام می‌شود عکس‌های سفرش به مشهد مقدس را نشانم می‌دهد. می‌گوید هر سال تولد امام رضا دعوتم. به خاطر شرکت منظم در تمام جلسات از من تقدیر کردند. متوجه نگاهش می‌شوم که پر از خوشحالی است. پر از امید. دلم نمی‌آید این نگاه را پلک بزنم. چشم‌هایش هزاران حرف داشت. چشم‌هایی که راوی هزاران قصه دختر و پسر ناشنوا است.

عکس ها را یکی یکی رد می‌کنم. اما ذهنم هنوز با خودش کلنجار می‌رود. این که من در کجای این زندگی ایستاده‌ام. گم می‌شوم در هیاهوی شلوغی. شلوغی‌هایی پر از سکوت.

یا من شبیه تو ام یا تو شبیه من. باید آرام بگیرم. نمی‌دانم ولی خودم را لابلای هجوم کلمات دست و پا شکسته که مدام به دور هم تاب می‌خورند به ته قصه می‌رسانم. قصه ای که یکی‌شان این طرف شبیه من و آن طرفی‌اش یکی شبیه هیچ‌کس. یکی که نه می‌شنود نه حرف می‌زند. ولی زندگی می‌کند. یک زندگی عاشقانه.

حالا می‌دانم چرا مخیله‌ام بی صدا واژه‌ها را بر سطر دفترم فریاد می‌زند. انگاری سال‌هاست با زبان بی‌زبانی‌شان همکلامم.

حالا می‌دانم این بچه‌ها با سکوتشان مرا به خودم برگرداندند. سکوتی پر از فریاد.

[1]

*منتشر شده در شماره پنجم نشریه گراش- شهریورماه ۱۳۹۶