- هفت‌برکه | گریشنا - https://7berkeh.ir -

پرستاری برای ما واجب‌تر از عزاداری است

هفت برکه (گریشنا): دیگر از آن دوردست‌ها صدای طبلی به گوش نمی‌رسد. محسن همین دیشب طبلش را در خانه گذاشت و حالا روی همین تخت، مقابل من بستری است. پدر و مادر تمام قد سیاه‌پوش‌اند. پدر مدام دستان بی‌جان محسن را می‌فشارد تا شاید از خواب بیدار بشود. و مادر با نگاهی بغض‌آلود، پسر سیزده ساله‌اش را نگاه می‌کند و ماجرا را برایم تعریف می‌کند.

«محسن آماده رفتن به هیات بود که با یک ماشین تصادف کرد. لکه خون روی مغزش خدا را شکر بهتر است اما پسرم ضربه مغزی شده.» پدر می‌گوید: «طبل‌زن هیات محله خودمان بود. همین هیات عاشقان سید‌الشهدا(ع).» کمی مکث می‌کند و می‌گوید: «خدا یک بار دیگر محسن سیزده ساله‌ام را زنده کرد و به من هدیه داد. ضربه مغزی و کمای پسرم مرا از پای در آورده است.» بار دیگر دستان محسن‌اش را محکم‌تر می‌فشارد.

به مادر محسن می‌گویم: «روز عاشوراست. دست به دامن ارباب بی‌کفن شو.» می‌گوید: «حتما. اول پدرش برود مراسم و بعد من می‌روم. باید شیفتی برویم مراسم. ولی شما هم دعا کنید محسن من خوب بشود.» چشمان مادر می‌خواهد بارانی شود که آن را از لنز دوربینم پنهان می‌کند. پدر و مادر را با حال غریبشان تنها می‌گذارم و سری می‌زنم به بخشی که با صداها و شلوغی‌هایش دلنشین‌ترین بخش بیمارستان است.

[1]

دو تخت روبه‌روی همدیگر، یکی مهرزاد هشت‌ماهه و آن دیگری سارینا چهارساله است. تخت سارینا پر از عروسک‌های رنگارنگ است که همگی‌شان را کنار خودش خوابانده است. مهرزاد اما مدام بیتابی می‌کند. مادر مهرزاد را می‌شناسم. می‌گوید: «دعا کن همین امروز مرخص بشوم. نذر دارم مهرزاد را ببرم و در گهواره شش‌ماهه حسین (ع) بخوابانم. دوست ندارم پسرم اولین محرمش را روی همین تخت باشد.» دلداری‌اش می‌دهم و می‌گویم همین شش‌ماهه حسین شفای پسرت را می‌دهد. می‌گوید: «اگر مرخص نشد با کادر بیمارستان صحبت می‌کنم تا حداقل یک ساعت هم که شده اجازه بدهند بروم مراسم و نذرم را ادا کنم.»

دور و بر سارینا خیلی شلوغ است و ملاقات‌کنندگان زیادی دارد. خاله‌ها عزیزدردانه‌شان را مدام آرام می‌کنند. علت بی‌تابی سارینا را که می‌پرسم، حسی غریب بیخ گلویم را فشار می‌دهد. مدام به پرستاران می‌گوید: «من حالم خوب است. مرخصم کنید می‌خواهم بروم هیات سینه بزنم.» عشق به حسین سن و سال نمی‌شناسد. سارینا می‌گوید عروسک‌هایش به اضافه زنجیری که هر شب با خودش به هیات می‌برد را خیلی دوست دارد. دعا می‌کنم سارینا آنقدر حالش خوب بشود که او را در مراسم امروز ببینم.

با یک دید در اتاق بغل‌دستی سارینا به راحتی می‌توانی تشخیص بدهی تمام نوزادان این بخش یرقان دارند و باید زیر نور دستگاه  بخوابند. تخت سمت راست اتاق نگاهم را یک آن می‌دزدد. مادری رو به پنجره و پشتش به من است. نوزاد شش‌ماهه‌اش را شیر می‌دهد. کنارش می‌نشینم و از او می‌خواهم میهمان چند خطی از گزارشم بشود. لامردی است و یازده روز است روی همین تخت بدون حضور هیچ کسی از اعضای خانواده‌اش شب را صبح می‌کند. مادر برایم حرف می‌زند: «امیرعلی هشت‌ماهه و نارس به دنیا آمده است. کاش همین امروز مرخص بشوم تا بتوانم در حسینیه خودمان در لامرد نذرم را ادا کنم. نان محلی سورو می‌پزم و خیرات می‌کنم.» آرامش می‌کنم و می‌گویم حتما مرخص می‌شوی. من هم دعا می‌کنم. مادر با نگاهی که مدام صورت نوزادش را نوازش می‌کند، می‌گوید: «حتی اگر باز هم باید همینجا باشم، نذری‌ام را با نان و پنیر در همین بیمارستان ادا می‌کنم.» با لرزش شانه‌های مادر می‌فهمم دارد گریه می‌کند. بحثم را عوض می‌کنم و می‌گویم، پدرش هنوز امیرعلی را ندیده است. چه شود لحظه دیدار! صدایش را کمی آزادتر می‌کند و می‌گوید: «امروز که تعزیه تمام بشود می‌آید. پدر امیرعلی نقش یکی از یاران ارباب بی‌کفن در تعزیه لامرد را بازی می‌کند.» مادر امیرعلی هنوز دلش داغدار عزای حسینی است که نرفته است و مدام اشک می‌ریزد. دلم نمی‌آید حس و حال خوبش را خراب کنم. دستی روی شانه‌هایش می‌گذارم و راهم را به سمت بخش سی‌سی‌یو پیش می‌گیرم.

[2]

در ورودی خودبه‌خود برایم باز می‌شود. با اشاره پرستار متوجه می‌شوم باید برای معرفی بروم به ایستگاه‌شان. خانم دارابی، پرستار این بخش که شیفت امروز است، می‌گوید: «خیلی دوست داشتم مراسم روز عاشورای گراش را ببینم، اما باید شیفت باشم.» می‌گویم اصلا نمی‌شود حتی برای چند دقیقه مرخصی بگیری؟ خیلی سریع می‌گوید: «جان بیمارانمان واجب است. و من مطمئنم آقا خودش قبول می‌کند پرواز دل شکسته‌ام را.» من هم مطمئنم.

همکارش مثل اینکه چیزی یادش آمده باشد می‌گوید: «چند روز قبل بیماری داشتیم که باید حتما آنژیو می‌شد. اما با مسئولیت خودش این کار را به عقب انداخت. بیمار اصرار داشت برای دهه محرم باید نذری‌اش را در قشم پخت کند و باید حتما خودش در این کار خیر باشد.» بخش را که ترک می‌کنم در دلم برای همین بیمار دعا می‌کنم آقا خودش حالش را خوب کند تا دیگر نیازی به برگشتنش به بیمارستان نباشد.

[3]

قرار بعدی را با فرشته‌ای سبز‌پوش به قرار می‌رسانم. سنا نمیری با رویی گشاده در اتاق زایشگاه را به رویم باز می‌کند و صندلی کنار خودش را نشانم می‌دهد که بنشینم. این‌جا نباید وقت را تلف کنم. سنا تندتند به سوال‌هایی که می‌پرسم جواب می‌دهد. می‌گوید: «متاسفانه امروز از صبح تا شب یکسره شیفتم. خیلی دلم می‌خواهد مراسم عاشورای این شهر را ببینم، اما دو سال است شیفت‌بندی این روز قرعه‌اش به نام من می‌افتد.»

سنا هرساله مبلغی را برای نذری به هیات‌ها می‌دهد تا در کار خیر این روزها سهمی داشته باشد. خاطره سال قبلش از شب عاشورا را برایم تعریف می‌کند و می‌گوید: «هیچ وقت فراموشش نمی‌کند. یکی از دوستانم زنگ زد و گفت روی سر دیگ حلیم نذری برایت شمع روشن کرده‌ایم تا آقا حاجتت را بدهد. من مطمئنم همین چیز‌های کوچک هم می‌تواند نگاه آقا به زندگی من باشد. وگرنه این شب‌ها کسی برای کسی وقت ندارد و همه به فکر مشکلات خودشان هستند.»

سنا از پخت شله‌زرد سال قبل و شیر برنج امسالش می‌گوید که برای پرستاران نذری می‌دهد. سنا را یک سالی است که می‌شناسم. با این سن و سالش در حیطه کاری‌اش دلش برای بیمارانش می‌سوزد و می‌خواهد همه زایمانی سالم داشته باشند و می‌گوید حتما این را بنویس که مادران باردار در مراسم‌های شلوغ مواظب خودشان باشند. ضربه نخورند. پرخوری نکنند که باعث مسمومیت بشود. اکثر خانم‌های باردار بعد از مراسم به ما مراجعه می‌کنند که متاسفانه باعث زایمان زودرس می‌شوند. با سنا خداحافظی می‌کنم و از من می‌خواهد برایش دعا کنم.

[4]

اورژانس ۱۱۵ مقصد بعدی من برای گزارش است. دو ماشین آماده‌باش برای رفتن به مراسم است. می‌گویم می‌روید برای عزاداری کردن؟ می‌گوید: «نه. می‌رویم برای انجام وظیفه.» می‌گویم فرقی ندارد، این هم خودش قبول است. می‌گویند: «وقتی خودت عزادار باشی و مسیر را با دیگر عزاداران سینه بزنی، بهتر می‌توانی عشق‌بازی کنی. ما هم دلمان می‌خواهد از ماشین پیاده بشویم، عزاداری کنیم. ولی نمی‌شود. خدایی نکرده اگر ماموریتی پیش آمد تا ما بخواهیم برگردیم و ماشین را حرکت بدهیم و بزنیم به مسیر، خودش زمان از دست می‌رود. وقت طلایی برای جان بیمار شش دقیقه است. پس از همین داخل ماشین دلمان را پرواز می‌دهیم.» می‌گویم قبول باشد. عکسی می‌گیرم و می‌خواهم بروم سراغ آخرین سوژه گزارشم.

[5]

مسیر را می‌روم و می‌آیم. دلم می‌خواهد پایان‌بندی گزارشم ناب باشد تا با خیال راحت بروم و به مراسم برسم. یک چیزی که در شان آقا باشد. چادر‌های مسافرتی که در حیاط بیمارستان در پارکینگ زده شده است نظرم را جلب می‌کند. سراغ یکی از چادر‌ها می‌روم که حسابی دور و برش شلوغ است. صدای پک‌هایی متوالی قلیانی نظرم را به سمت خانمی مسن که تمام قد سیاه‌پوش است جلب می‌کند. می‌پرسم مریضشان چند وقت است که بستری است؟ می‌گوید: «یک ماهی می‌شود که همین‌جاییم.» تعجب می‌کنم و می‌خواهم حرفی بزنم که جواب مردی که کمی دورتر از من نشسته است این حالتم را کم‌رنگ می‌کند. می‌گوید: «مادرمان است دیگر. چه یک ماه، چه یک سال. ما شبانه‌روز همین‌جاییم.» پرسیدم شب‌های محرم را این‌جا هیات رفته‌اید؟ می‌گویند: «اگر در بیمارستان با ما کاری نداشته باشند. بله. چند شبی رفته‌ایم.» لامردی است و مادر هشتادساله‌اش سکته کرده است. دخترش می‌گوید: «مادر عاشق حسین(ع) بود و هر سال شرکت می‌کرد. اما امسال روی تخت افتاده است و اصلا نمی‌داند که محرم است.» پسرش که مدام با انگشتر عقیقش بازی می‌کند می‌گوید: «من مداح‌ام. هر سال روضه‌خوانی می‌کنم اما امسال به خاطر مادرم حتی یک شب را هم مداحی نکرده‌ام.»

از بیمارستان خارج می‌شوم اما در ذهنم امید‌ها، آرزوها و حاجت‌های آدم‌هایی که در این گزارش با آن‌ها روبه‌رو بودم، رژه می‌رود. به سمت خیابان و محل شروع عزاداری‌ها می‌روم و به نیابت از همه آن‌ها دعا می‌کنم.

[6]