- هفت‌برکه | گریشنا - https://7berkeh.ir -

اربعینی متفاوت: دل‌ها در کربلا، پاها در راه

هفت‌برکه – فاطمه ابراهیمی: باز هم می‌شد مردد بمانی. باز هم می‌شد تردید کنی. اصلا گاهی وقت‌ها چه طعم قشنگی دارد این که بین یک دو راهی بمانی.

امروز همه چیز طعم دیگری دارد. حتی واژه‌ها هم جنس غمشان فرق می‌کند. وقتی اشک چاشنی‌اش باشد تو می‌شوی روایتگر داستان‌های عاشقی و دلدادگی.

امروز می‌شد همین خیابان، بهشت باشد و بین الحرمین. می‌شد به راحتی بساط حرف‌های دلت را در همین مسیر پهن کنی و بگذاری به حال خودشان باشند. امروز من و امثال من جامانده قافله کربلا آمدند تا در این مسیر خودشان را به آقا بسپارند تا شفای حال بارانی‌شان باشد.

وقتی حسرت به دل باشی و دلت گیر یک قدم در راه مسیر نجف به کربلا باشد می‌شود خودت را بیاندازی در این مسیر عاشقی و با هر قدم اشک بریزی و زیارت بخوانی و سلام بدهی.

با حسرتی که به دلم مانده و آرزویی که هر سال با اشک‌هایم هم صدا می‌شود خودم را امروز با زائران جامانده اربعین حسینی همراه کردم تا حرف‌های دل‌شان را بشنوم و بنویسم‌شان تا تو بخوانی‌شان و عشق بازی کنی با واژه‌های قشنگی که به صف می‌شوند.

[1]

همگام با جامانده‌ها

در این مسیر صحنه‌های زیبایی حواس‌ات را پرت می‌کند تا تو بنویسیشان. خانمی که به ماشینی تکیه زده است و کتاب ادعیه و زیارت را در دست دارد مرا به سمت خودش می‌کشاند. حدیث کسا می‌خواند. حالش را خراب نمی‌کنم و فقط با یک شات زدن تصویر او را در حافظه دوربینم ثبت می‌کنم.

زهرای وقتی کفش‌های صورتی‌اش را در آورد تمام حواسم را پرت پاهای کوچکش کرد. خودم را سریع به او رساندم و گفتم پاهایت اذیت می‌شود. فقط لبخندی زد. مادرش می‌گوید: خودش اصرار دارد با پاهای برهنه مسیر را برود. می‌پرسم چند ساله‌ای؟ می‌گوید: هشت ساله. چادرش را محکم می‌گیرد و از پاهایش عکس می‌گیرم .

[2]

بین جمعیت جامانده‌ها دختری که سن و سالش بیشتر از سه سال نمی‌خورد با جعبه دستمال کاغذی از زائران پیاده‌روی پذیرایی می‌کند. اسمش یسنا است. برادرش ابوالفضل هم خرما را که در ظرف کوچکی بسته‌بندی کرده است و به بچه‌هایی می‌دهد که در این راهپیمایی شرکت کرده‌اند. مادر یسنا می‌گوید دوست داشتم حال و هوای اربعین کربلا داشته باشد به این خاطر از بچه‌هایم خواستم این کار را بکنند.

یک برگ دستمال کاغذی را بیرون می‌کشم و به راهم ادامه می‌دهم. کمی جلوتر ماشینی پارک است که جمعیت زیادی به دور آن حلقه زده‌اند. کمی نزدیک‌تر می‌روم و مردم را با لیوان‌های شربت به دست می‌بینم. می‌پرسم چرا با شربت از مردم پذیرایی می‌کنید؟ می‌گوید می‌خواهیم گرمای مسیر را یادشان برود.

راهم را به سمت خیابان بسیج کج می‌کنم و ماشین دیگری هلیم پخش می‌کند. مردی که تمام قد سیاه پوش است جواب سوالم را می‌دهد. میپرسم نمیشد با چیزی دیگر از مردم پذیرایی میکردید که وجودشان خنک شود؟ میگوید: همه محرم و صفر را با حلیم می‌شناسند. نذر داریم. و باید هر سال اربعین ادایش کنیم. امسال آقا می‌خواست اینجا و برای این جامانده‌ها باشد.

جوابش قانعم می‌کند و خودم را به وسط جمعیت می‌اندازم و کالسکه‌های زیادی جلو دست و پایم را می‌گیرد. پسر بچه کوچکی کالسکه‌ای را هل میدهد. اسمش محسن است و پسردایی محمد صالح دو ماهه است. مادرش می‌گوید: هوا گرم است اما این اصلا مهم نیست. مهم طلبیدن آقاست. اشک امانش را نمی‌دهد و او را با پسرش که آرام خوابیده است تنها می‌گذارم.

خودم را به پیاده‌رو می‌رسانم. خانمی میانسال کفش‌هایش را در دست‌هایش گرفته است. بی‌مقدمه می‌گویم زمین داغ است پاهایت اذیت می‌شود. می‌گوید: سال‌هاست پا درد دارم و امروز آمده‌ام تا آقا خودش شفایم را بدهد. می‌گویم برگزاری این مراسم برای اولین بار در گراش چطور است؟ اشک می‌ریزد و می‌گوید برای مایی که آرزو به دل مانده‌ایم و نرفته ایم کربلا خیلی خوب است. اصلا کار خوب خوب است. می‌گویم چرا نمی‌روی کربلا؟ می‌گوید فشار خونم مدام بالا می‌رود و مرتب باید قرص‌هایم را بخورم. بچه‌هایم میترسند من بروم کربلا و مشکلی برایم پیش بیایید. مادر همانطور که اشک می‌ریزد میگوید: نزدیک اربعین که می‌شود دلم پرواز می‌کند. از روضه که برمی‌گردم تلویزیون را روشن می‌کنم و گریه می‌کنم. برایش دعا می‌کنم آقا حالش را خوب کند و او را بطلبد کربلا.

[3]

ماشینی کنار خیابان پارک شده است که ناخودآگاه به سمتش می‌روم. مادر و پدری با دو فرزندش صحنه‌ها را با چشمانی بارانی نگاه می‌کنند. به شیشه می‌زنم و متوجه‌ام می‌شوند. شیشه را پایین می‌کشند و می‌گویم چرا پیاده نمی‌شوید؟ می‌گوید سختم هست بچه ام را بغل کنم. می‌گویم امروز نگه داری دخترت با پدرش. می‌گوید: وابسته است و از بغلم جدا نمیشود. تو برو و برای ما هم دعا کن. تنهایشان می‌گذارم و راهم را ادامه میدهم.

باز هم مادرانی با کالسکه را می‌بینم که آخرین نفراتی هستند که در مسیر پیاده‌روی می‌آیند. می‌گویم عقب مانده‌ای. می‌گوید نمی‌خواهم جلوی دست و پای دیگران باشم. می‌پرسم اذیت نمیشوی با این وضعیت؟ می‌گوید من خیلی دلم می‌خواست بروم کربلا. اما نشد. اصلا هم نرفته ام. این مراسم برای ما کربلا نرفته‌ها حال و هوای آنجا را دارد.

خودم را از جمعیت بیرون می‌کشم و به موکب شهدای گمنام می‌رسانم که اعضای آن همه سربند زردی به پیشانی بسته‌اند. محمد نه ساله به همراه برادرش کوچکترین موکب‌دار این این موکب‌اند. محمد می‌گوید: خبرش را در کانال گراش خواندم و زنگ زدم به محمد سعید دهنوی مسئول این موکب و گفتم دلم می‌خواهد برای کمک بیاییم و این شد که امروز از ساعت هشت صبح اینجاییم. موکب بغلی با صدایش همه را متوجه خودش می‌کند. پسری التماس می‌کند که بیایید تا کفشتان را واکس بزنم. واکس می‌زد و زیر لب چیزی می‌خواند. بعضی صحنه‌ها را حتی همینجا در شهرت ببینی دلت را گیر خودش می‌کند و تو را می‌کشد کربلا.

موکب روبرویی این واکسی، موکب روایت آفتاب است که حسابی بوی شلغم پیچیده است. موکب داری با شال عزای سیاه و پاهای برهنه‌اش حواسم را پرت می‌کند و نزدیک می‌روم و می‌گویم: صحنه‌ای شما را تحت تاثیر قرار داد؟ می‌گوید اصلا همین که ما اینجاییم و داریم به زائران خدمات رسانی می‌کنیم یعنی اینکه تحت تاثیر قرار گرفته‌ایم. از من دور می‌شود و فضای موکب را تمیز میکند تا برای پذیرایی عصر تمیز باشد.

[4]

خودم را به حسینیه ابوالفضل می‌رسانم. چند نفری با لباس انتظامات را می‌بینم. نام یکیشان عباس است. او را سال‌هاست میشناسم. می‌گویم دوست داشتی تو همین الان کربلا بودی؟ میگوید دوست داشتم کربلا باشم ولی همین کار انتظاماتم را انجام بدهم. چون امنیت جان زائران آنقدر حس خوبی دارد که برای من مهمتر از شرکت در پیاده روی است.

عکسی به یادگار از آن ها می‌اندازم و خودم را به داخل محوطه حسینیه می‌رسانم تا صحنه‌های عاشقی و دلداگی از لنز دوربینم جا نماند. عکس‌هایی می‌گیرم که پشت بندش اشک است و التماس دعا.

دوربینم را کنار می‌گذارم و کمی برای خودم و حال دلم خلوت میکنم و از آقا می‌خواهم همه مان را اربعین سال دیگر بطلبد حرمش.