- هفت‌برکه – گریشنا - https://7berkeh.ir -

روایت‌های کوتاه و بلند از زخم‌هایی بر روح و تن زنان

هفت برکه (گریشنا): دور و برتان چند زن را می‌شناسید که قربانی خشونت هستند؟ پای درد‌ و دل چند نفر از آن‌ها نشسته‌اید؟ زخم‌ها هر چه عمیق‌تر گفتن از آن سخت‌تر و سخت‎‌تر. زنانی زیادی هستند که زیر سقف همین شهر هر روز و هر شب در نه در قصه که در واقعیت‌ خودشان با خشونت دست و پنجه نرم می‌کنند و دست ما از کم کردن طعم تلخی آن قصه‌ها کوتاه.

در این پست روایت شش نفر از زنانی را بخوانید که در این شهر زندگی می‌کنند و زخمی خشونت‌اند. شاید این که بدانند قصه آن‌ها برای کسی مهم است کمی از زخم روح و تن‌شان کم کند.

[1]

روایت اول: مرگ به من نزدیک‌تر است از عشق

بچه‌ها دوست داشتند برایم جشن تولد بگیرند، چند کیک تی‌تاپ خریده بودند و یک شمع وسط آن گذاشته بودند. منتظر بودیم که شوهرم بیاید و جشن را شروع کنیم.

از سر کار که برگشت به اتاق خواب رفتم و گفتم بچه‌ها در اتاقشان برایم جشن تولد گرفته‌اند و برای دلخوشی‌ بچه‌ها بیاید تا دور هم باشیم. اما او که به نظر می‌رسید حال خوبی ندارد بی‌دلیل شروع کرد به جر و بحث کردن. تسمه‌ها را در پلاستیکی پایین چوب لباسی می‌گذاشتم، یکی از تسمه‌ها را برداشت و با هر چه توان داشت شروع کرد به زدن من. چمپاتمه زدم و چند بار سعی کردم پتو را روی خودم بکشم که درد کمتری حس کنم اما هر بار پتو را به کنار می‌کشید.

تمسه اول پاره شد، تمسه‌ی دوم را از پلاستیک درآورد بچه‌ها پشت در بهت‌زده بودند و داشتند گریه می‌کردند با وجود این که در قفل نبود و فریاد کمک خواستن من را می‌شنیدند می‌ترسیدند وارد اتاق شوند. تسمه‌ی دوم هم پاره شد و تمسه‌ی سوم. یک ساعت تمام زیر بار کتک بودم و او اصلا خسته نمی‌شد تمسه سوم که پاره شد روسری‌ام را به دور گردنم آورد و محکم فشار داد. مرگ را با چشمان خودم می‌دیدم. چشمانم سیاهی می‌رفت که بریده بریده و زیر لب گفتم: «من که مُردم بچه‌ها را به دست نااهل نسپر.»

از این حرفم دلش به رحم آمد و روسری را به گوشه اتاق پرت کرد و به سمت پشت بام رفت تا تکه چوبی بیاورد و باز کتک زدن را شروع کند. کاملا دیوانه شده بود. در فرصتی که روی پشت بام بود سر برهنه و پابرهنه خودم را به دم در رساندم و وارد کوچه شدم. زنگ در همسایه را زدم و التماس کردم در را باز کند و بعد نفهمیدم که چه شد. زن همسایه‌مان تعریف می‌کند پشت در از هوش رفته بودم من را به دور یک پتو می‌پیچد و به حیاط خانه‌ش می‌کشد و زنگ می‌زند به خانه‌ی پدرم. تمام بدنم سیاه و کبود بود هیچ جای بدنم نبود که ردی از سیاهی و کبودی نداشته باشد.

بیست روزی خانه پدرم ماندم و برادرهایم اصرار به طلاق داشتند اما من راضی نبودم. با اصرار برادرم به پزشک قانونی رفتیم آن جا وضعیت من ثبت شد و نامه‌ای آماده شد برای دادگاه اما من هیچ وقت از آن نامه استفاده نکردم. تنها نگرانیم بچه‌هایم بودند با خودم می‌گفتم نه همسرم و نه خانواده همسرم هیچ کدامشان نمی‌توانند فرزندانم را سالم و درست تربیت کنند. به همین خاطر برگشتم و ماندم.

حالا هم با وجود این که حقوق بدی ندارد خرجی ما را نمی‌دهد و ما بیشتر اوقات در مضیقه هستیم حتی برای خورد و خوراکمان بارها شده که بچه‌هایم گرسنه شب را به صبح رسانده‌اند و او هیچ مسئولیتی را به دوش نمی‌کشد.می‌دانم این وضعیت ادامه دارد حتی بعد از سروسامان دادن بچه‌هایم که دیگر پیر شده‎‌ام و باید برای حفظ آبروی آن‌ها تحمل کنم.

روایت دوم: بیرون کشیدن خنجر خیانت مثل تف کردن

همین که صحبت خشونت علیه زنان می‌شود ذهنمان می‌رود سمت گیس و گیس‌کشی در صورتی که در جامعه ما خیلی خشونت‌ها وجود دارد ولی به چشم نمی‌آید. زن هیچ گونه شکایتی هم نباید داشته باشد حتی پیش پدر و مادر خودش. من از تجربه‌ام حرف می‌زنم از فشارهای روحی و جسمی که تحمل می‌کردم و اگر اعتراضی هم می‌کردم می‌گفتند، این رفتارها مال مَرده، تحمل کن درست می‌شه مگه ما این چیزها رو تجربه نکردیم؟… و از این قبیل حرف‌ها، ولی واقعیت چیز دیگری است، من دختر چشم و گوش بسته پنجاه  سال قبل نبودم من نمی‌توانستم رفتارهای نادرست همسرم رو تحمل کنم. خوشی‌ها و لذت‎هایی را که باید داشتم را هیچ وقت تجربه نکردم. وقتی می‌دیدم شوهرم به دوستانم نظر دارد اعتراض می‌کردم ولی وقتی می‌فهمید که من متوجه شدم با گستاخی تمام از من می‌خواست شماره‌ش را به او بدهم و همین باعث شروع جر و دعوا می‌شد.

خیانت پشت خیانت. بارها و بارها به اشتباه شماره من را می‌گرفت و باهام مشغول صحبت می‌شد وسط مکالمه می‌فهید که من زنشم و دوستش نیستم!

ولی بزرگترین و اساسی‌ترین مشکل ما همخوابی بود با دیدن فیلم‌های غیر اخلاقی تمام رفتارهای مشابهی به شخصیت‌های آن فیلم را داشت و در مواقع هم‌خوابی از روش‌های خشونت‌آمیز استفاده می‌کرد و باعث آسیب جسمی شدیدی به من می‌شد و اوج لذتش زمانی بود که من به گریه و التماس می‌افتادم. همین امر باعث ترس و اضطراب من می‌شد.

از نظر اقتصادی هم کاملا در تنگنا بودم و با هر خریدی که داشتم و از کارت بانکی استفاده می‌کردم پیامکش را دریافت می‌کرد و بلافاصله من را زیرسوال می‌برد که چرا خرید غیر ضروری داشتی.

منو وادار می‌کرد که مبلغ اجاره‌خانه را از خانواده‌ام بگیرم و می‌گفت اگر پول را نگرفتی هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.

یک سال تمام زندگی مشترک فقط و فقط چهار بار تره‌باری رفت بقیه موارد وسایل مورد نیازم را از خانه پدرم تهیه می‌کردم. حالا بماند لباس و کیف و کفش و…در جر و دعواها همیشه سرش را به دیوار می‌کوبید یا به آشپزخانه می‌رفت و با یکی از وسایل آشپزخانه به خودش آسیب می‌رساند.

بعضی مواقع هم وانمود می‌کرد که با قرص خودکشی کرده است و بعد از این که من کلی می‌ترسیدم و گریه و زاری می‌کردم می‌گفت قرص‌ها رو دور ریختم. همین موارد باعث بروز بیماری قلبی و استرس من شد.

تنها راه رهایی از همه این مشکلات فقط جدایی بود. بعد از جدایی از او بار دیگر ازدواج کردم و حالا زندگی آرامی دارم.

روایت سوم: نخواستنِ این که چرخه این گونه بچرخد

شاید ۱۲ ساله بودم که اولین خواستگار برایم آمد و همین مساله یکی از دلایلی بود که من را از مدرسه بیرون آوردند. من سرگرم درس و بازی و شیطنت بودم. دختر پراحساسی بودم که به حافظ و شعر علاقه داشتم و گاهی شعر می‌گفتم و در روزنامه دیواری مدرسه چاپ می‌شد و بسیار اهل مطالعه.

دو سال بعد مرا به ازدواج پسر یکی از اقوام درآوردند که او هم ۱۸ ساله بود. پسری ۱۸ ساله و دختر ۱۴ ساله که آرزویش فقط ادامه تحصیل بود. با این که اقوام نزدیک بودیم اما خودم هیچ گونه شناختی از پسری که با او ازدواج کردم نداشتم و حتی از خانواده‌اش. بعدها فهمیدم فرسنگ‌ها از نظر فرهنگی با هم اختلاف داریم.

۶ سال در خانه پدر شوهر زندگی کردم. دو ماه ازدواج کرده بودم که همسر و پدرشوهرم به یک سفر کاری ۱۳ روزه رفتند. همسرم بسته‌ای را دست من امانت گذاشت و من هم آن را در کمدم گذاشتم. یک روز متوجه شدم آن امانت را خواهر شوهرم برداشته است. خیلی محترمانه به خواهر شوهرم گفتم آن بسته را همسرم به من امانت داده و من حتی خودم آن را باز نکردم چون امانت است. اما این حرف همان و دعوا و ناسزاگویی‌ها از خواهرشوهرم و مادر شوهرم همان. تا این که همسرم و پدر شوهرم از سفر برگشتند. من بعد از ۱۳ روز همسرم را می‌دیدم. غروب بود بعد از شام داشتم ظرفها را می‌شستم یک دفعه خواهر شوهرم شروع کرد به گریه کردن و مادر شوهرم همان طور که داشت قلیان می‌کشید شروع کرد به بدگویی من برای شوهرش و پسرش که این دختر این جور است و آن جور و فحش و ناسزاهایی که خودشان به من و خانواده‌ام گفته بودند را به من نسبت دادند و دروغ گفتند.

اما همسرم دیوانه‌وار به سمتم آمد و بدون این که چیزی از من بپرسد موهای بلندم را گرفت و کشید و چند بار دور حوض خانه‌شان چرخاند از طرفی لگدم می‌زد و با دست دیگرش به سرم می‌کوبید. دنیا برایم تمام شد فقط گریه می‌کردم غرور من که آن موقع فقط  ۱۴ سال داشتم در مقابل دو خواهر شوهر و پدر و مادر شوهر شکسته شد.

همیشه اولین بارها هیچ وقت از یاد نمی‌روند و گاهی دردناکترند این خاطره اولین کتکی بود که خوردم هر چند بعد از آن کتک‌ها و اتفاقات سنگین‌تری هم افتاده است اما بیشترشان را فراموش کرده‌ام.

بعد از آن اتفاق همسرم که راهی سربازی بود به خانواده‌ش سفارش کرد: «من دارم می‌روم سربازی از این به بعد اختیار همسرم دست شماست هر جا خواستین ببرید، ببریدش و هر جا نخواستین هم بهش اجازه ندین. حتی اجازه دارید اگر از این غلط‌ها کرد کتک‌اش بزنید.» دقیقا بعدها هم همین‌طور شد تنها جمعه‌ها آن هم در صورتی که جر و بحثی پیش نیامده بود اجازه داشتم به خانه پدرم که چند کوچه با ما فاصله داشت سر بزنم. ظلم‌شان آنقدر ادامه داشت که باعث شد اولین بچه‌ام که هفت ماهه حامله بودم را به صورت زودرس به دنیا بیاورم و او را از دست بدهم.

این ازدواج کودکانه‌ای بود که ما رو مجبور به پذیرفتنش کردند. همسرم من را دوست نداشت من هم آن موقع به ازدواج و عشق فکر نکرده بودم چون تنها دغدغه‌ام ادامه تحصیل بود.

شاید همسرم چون من را دوست نداشت این قدر آزارم می‌داد. مجبورم می‌کرد نامه‌های عاشقانه بنویسم و نامه را در پاکت نامه می‌گذاشت و صبح‌ها وقت رفتن به مدرسه و ظهرها هنگام برگشتن دختران جلو مدرسه پرسه می‌زد. هر بار لباس عوض می‌کرد و هر بار باید مرتب، شسته شده و اتو خورده و آماده بود در غیر این صورت به باد کتک‌ام می‌گرفت. حتی مجبورم می‌کرد با سشوار موهایش را مدل کنم و اگر درست نبود باز هم باید کتک و ناسزا را تحمل می‌کردم. اما بدترین رفتاری که تحملش برای من سخت بود درغگو بودن او بود.

خانه پدر شوهر که بودم یک بار من را بیرون کردند و پدرم رفت و شکایت کرد البته در خود پاسگاه ما را با هم آشتی دادند و گفتند با وجود دو بچه بروید سر خانه و زندگی خودتان. به رئیس پاسگاه گفتم خانه‌ی پدرش نمی‌توانم زندگی کنم  و او به من جواب داد: «اگر خانه پدرت اتاق زیادی دارند برو و با آن‌ها زندگی کن. الان شوهرت پول ندارد از کجا برایت خانه تهیه کند؟» با خفت و خواری برگشتم و بعد از یک سال مستقل شدم و ۲۰ سال در خانه‌ای که باز هم متعلق به پدر شوهرم بود زندگی کردم اما آن‌جا هم شرایط خوبی نداشتم صبحانه‌ام شده بود کتک با نی قلیان، چوب، بیل، تکه‌های آجر، سنگ و بلوک و حتی کپسول گاز.

به داشتن شغل و یا شرکت در کلاس‌های مختلف علاقه داشتم اما محدودیت و مانع شدن او همیشه سد راه من بود. با گذشت سی و چند سال هنوز محکوم به زندگی با او هستم و قصه همچنان ادامه دارد. در طول همه این سال‌ها به انتظار یک روز پشیمانی از طرف همسرم بودم اما دریغ. خدا را شکر بچه‌هایم ازدواج کردند. آن بچه‌های معصوم تنها دلیل ماندن و تحمل کردنم بودند آن‌ها گناهی نداشتند که در چنین خانواده‌ای به دنیا آمدند اگر آن‌ها را رها می‌کردم تربیت‌شان شبیه همسرم می‌شد و من این را نمی‌خواستم تنها امیدم این بود که بچه‌هایم و ثمره‌ی زندگی سراسر رنجم را درست تحویل جامعه بدهم و خدا را شکر همه بچه‌هایم تحصیلات دانشگاهی دارند و دلسوز و مهربان هستند و از این که از عمر و جوانی و لذت‌ها و خوشی‌های زندگی گذشتم راضی‌ام و آرام. البته این حرفها فقط قطره‌ای است از دریا و گفتن از این سی و پنج سال مثنوی هفتاد من می‌خواهد و یک عمر دوباره. و در ادامه زندگی نیز ضرب‌المثلی هست که می‌گوید عمر محیا یا چهل است یا چهل و پنج که من از مرز دومی هم گذشته‌ام. خدا من را ببخشد و عاقبتم را ختم به خیر کند.

روایت چهارم: آغوشی برای نشنیدن

۳۶ ساله هستم و مجرد. بعد از مدت‌ها شماره یکی از همکلاسی‌هایم را در یکی از گروه‌های واتس‌آپی پیدا کردم و با او قرار گذاشتم تا به او سر بزنم.

وارد خانه‌شان شدم عوض شده بود کمی چاقتر و صورتش کمی پخته‌تر از دوران دبیرستان به نظر می‌رسید. می‌خواستیم گپ و گفت‌وگو را شروع کنیم که او بی‌مقدمه پرسید چرا هنوز مجردی؟ باید زودتر از این ازدواج می‌کردی. پاسخ به این سوال همیشه برایم سخت بود و مانده بودم چه جواب بدهم که او در ادامه صحبتش گفت:«دیروز یکی از دوستانم به من نصحیت می‌کرد که هیچ وقت اجازه نده که دخترهای مجرد وارد خانه‌ت شوند به خصوص وقتهایی که شوهرت خانه باشد. آخر سروگوش مرد‌ها این روزها حسابی می‌جنبد و آدم باید حواسش به زندگیش باشد.»

قلبم با شدت شروع کرد به تپیدن و کف دستانم از عرق خیس شده بود. با تمام بی‌حرمتی که به من شده بود به این فکر می‌کردم که چطور زودتر از خانه‌ش بیرون بیایم که بی‌ادبی تلقی نشود بالاخره بعد از چند دقیقه بهانه‌ای جور کردم و از آن خانه خارج شدم. در شهر ما گراش خوشبختی و موفقیت زنان خلاصه می‌شود به ازدواج کردن. در مراسم عروسی یا عزا، در هر جمعی که باشم نگاه‌های تحقیرآمیزی را حس می‌کنم که باید آن را تحمل کنم و برای همین تنهایی را بیشتر اوقات ترجیح می‌دهم و کمتر در جمع حاضر می‌شوم. کاش روزی مردم باور کنند که بدون ازدواج هم یک دختر می‌تواند خوشبخت باشد و زندگی آرامی داشته باشد.

روایت پنجم: دایه‌هایی به مهربانی مارهای هفت رنگ

داستان من خیلی کوتاه‌ است. من یک بیوه‌ام. فکر کنم همین کافی باشد و خیلی‌ها تا ته آن را بخوانند. ۵ سال پیش شوهرم را در اثر سکته قلبی از دست دادم. و حالا باید تقاضای صیغه شدن را تحمل کنم آن هم با وساطت بزرگان شهر یا کسانی که به ظاهر خیر و صلاح من را می‌خواهند. من ۳۹ ساله هستم و مرد ۶۳ ساله به خودش اجازه می‌دهد به خواستگاری ام بیاید.

روایت ششم: حسرت دو گام در آرامش

من یک دختر افغانی‌ام اما اینجا بزرگ شده‌ام، هیچ شناختی از کشورم و مردم کشورم ندارم و از وقتی چشمانم را باز کردم تا حالا که ۱۶ ساله‌ام اینجا زندگی می‌کنم. آرزو دارم یک بار از سوپری کنار کوچه رد شوم و متلک جنسیتی و ناموسی نشنوم. پدرم خیلی غیرتی است و این ماجرا شبیه یک راز در دلم مانده است هم از گفتنش خجالت می‌کشم و هم می‌ترسم پدرم بلایی سر آن آدم‌ها بیاورد و خودش به مشکل بیافتد.