بستن

امروز کار جهادی حفاظت از سلامت مردم است

گریشنا- فاطمه ابراهیمی: «امروز عرصه جنگ عوض شده است و کار گروه جهادی حفاظت از ارزش‌های انسانی است. امروز یک ماه است که شب‌ها عملیات گندزدایی و ضدعفونی معابر را انجام می‌دهیم.»

این جملات را از زبان بچه‌های گروه جهادی پایگاه ولی‌عصر (عج) می‌شنوم که سن و سال نمی‌شناسد و همه را برای این کار قشنگ جهادی به صورت خودجوش به دور هم جمع کرده است.

قصه شروع به کارشان را علی‌رضا جعفریان که راننده ماشین گندزدایی است برایم می‌گوید. «ما بنگاه ماشین‌آلات سنگین داریم. خودم از بچه‌های همین پایگاه هستم. وقتی دیدم این کار باید در شهر انجام بگیرد از عمویم، حسین، خواهش کردم که ماشین مغازه را در اختیارم بگذارد. و او بدون هیچ چون و چرایی و با کمال میل در اختیارم گذاشت. یکی دو شب با همان شیلنگ معمولی که روی خاور نصب بود این کار را انجام دادیم. اما قدرت فشار آب به اندازه‌ای نبود که از کارمان راضی باشیم و حجم کار کم با میزان زیاد آب مصرفی برای ما راضی‌کننده نبود و فقط اسراف بود.

«با مشورتی که با بچه‌ها کردیم تصمیم گرفتیم یک دستگاه مه‌پاش چند کاره یا همان کارواش صنعتی خریداری کنیم. قیمت این دستگاه دوازده میلیون تومان بود. قسمتی از این پول را بچه‌های پایگاه جمع‌آوری کردند و قسمتی هم از هیات امنا مسجد. مزیتی که این دستگاه داشت منبع و حجم آبی که بارگیری می‌شود حتی از یک ماشین آتش‌نشانی بیشتر است.»

احمد وسط حرف‌های علیرضا می‌گوید: «بعد از خرید و نصب این دستگاه روی ماشین، ما دستگاه را روشن کردیم تا ببینیم چطور کار می‌کند. در صورتی که تا قبل از بارگیری آب، نباید آن را روشن می‌کردیم. فقط چند ساعت از خرید آن دستگاه گران قیمت گذشته بود که دستگاه از کار افتاد. آن را بردیم تعمیرگاه و تعمیرکار گفت کاری از دست من ساخته نیست و کسی که کارش کارواش صنعتی است باید به او نگاهی بیاندازد. به هر زحمتی بود یکی را پیدا کردیم. ما بودیم و کلی استرس و فقط یک ساعت مانده تا شروع عملیات گندزدایی. در دلم آشوب بود و فقط توکلم به خدا بود و چشمم به دست آقای حسن‌نژاد که آن دستگاه را وارسی می‌کرد. دیگر ناامید شده بودیم که عیب دستگاه پیدا شد. و باورت می‌شود که شیر فشار شکن را فروشنده برعکس بسته بود و به ما تحویل داده بود؟»

می‌خندم و می‌گویم: «عجب روز سختی و مشکل آسانی.» جعفر سعیدی می‌گوید: «برای ما به اندازه یک سال گذشت و وقتی درست شد انگار دنیا را به ما داده بودند.»

از جعفر که حالا پای گفت‌وگویش به صحبت‌های ما باز شده است می‌خواهم از شروع آغاز به کار هرشبشان برایم بگوید. «ما از ساعت هشت شب کارمان شروع می‌شود. در دو شیفت با تعداد هر شیفت ۹ نفره. شیفت اول از هشت شب تا دوازده و شروع به کار شیفت بعدی از دوازده تا دو نیمه شب است. ما به نسبت صد به یک از پارکینگ موتوری شهرداری مواد ضدعفونی را در حجم شش هزار لیتر آب مخلوط می‌کنیم و کار گندزدایی را شروع می‌کنیم.

«اوایل کارمان فقط محله بیدله و مسکن مهر که تحت حوزه استحفاظی ما بود را گندزدایی می‌کردیم. اما از روزی که این دستگاه خریداری شد و کارآیی بهتری دارد ما را با توجه به کارکرد بهتر دستگاه فرستادند محله قرمز.» لبخندی می‌زنم و می‌گویم: «متاسفانه محله ما اسمش را گذاشته‌اند، قرمز. خیابان ناصر خسرو و بلوار کوثر.»

احمد می‌گوید: «ما در هر شیفت با یک تیم ۹نفره که دو نفر در سمت راست و دو نفر در سمت چپ ماشین با پیاده حرکت می‌کنند و یک راننده و کمک راننده و سه نفر هم روی خاور، راه می‌افتیم در محلاتی که ناحیه قرارگاه حاج قاسم سلیمانی برایمان در نظر گرفته‌اند. چون تقریبا پانزده تیم برای کار گندزدایی و ضدعفونی در سطح شهر فعالیت دارند ما طبق برنامه‌ای که دریافت می‌کنیم عمل می‌کنیم تا مشکل دوباره کاری پیش نیاید. یعنی یک محله دوبار ضدعفونی نشود و بخش عمده شهر این عملیات انجام بگیرد.»

می‌پرسم کار هر شب شما تقریبا چقدر زمان می‌برد؟ می‌گوید: «ما حتی شده تا اذان صبح هم درگیر بودیم و وقتی ماشین را برای پارک برده‌ایم پارکینگ موتوری شهرداری، با در بسته آنجا مواجه شدیم. ساعت مشخصی ندارد. ما تا هر وقت که منبع ماشین مواد داشته باشد باید کار کنیم.»

یکی از بچه‌ها می‌گوید: «اوایل کار گندزدایی، خیلی از مردم برای ضدعفونی حیاط منزلشان با ما تماس می‌گرفتند. اما ما قبول نمی‌کردیم. اما اگر خانه‌ای در طول مسیر عملیات، از ما بخواهد، برایش این کار را انجام می‌دهیم.»

لبخندی می‌زنم و می‌گویم:«حتما حیاط خانه‌های خودتان را در اولویت قرار می‌دهید.» همه با هم می‌گویند: «اصلا.» احمد می‌گوید: «در این مدت یک ماهه شاید فقط دوبار آن هم خانه بعضی از بچه‌ها را که در مسیرمان بوده است را ضدعفونی کردیم.»

جوان‌های عاشق خدمت جهادی با فاصله روبه‌رویم نشسته‌اند که از امیرحسین و حسام که کوچک‌ترین آن‌ها هستند می‌خواهم اگر خاطره‌ای دارند برایم تعریف کنند. حسام هفده ساله، می‌گوید: «یک شب لوله از دستم در رفت و زیر چرخ خاور ترکید. اما با یک شیلنگ دیگر کارمان را راه انداخیتم. کار بچه‌های جهادی هیچ وقت لنگ نمی‌شود.»

محمد‌رضا ارژنگ که همه او را دایی صدا می‌زنند، می‌گوید: «من فوق تخصص بیماری کرونا هستم.» صدای قهقهه بچه‌ها در تمام سالن مسجد می‌پیچد. علیرضا می‌گوید: «خاطره من خیلی تلخ است. ولی این تلخی برای ما که جهادی کار می‌کنیم شیرین است. یک شب روی خاور نشسته بودم که راننده به یکباره دنده عقب گرفت و با سرعت تمام افتادم توی وایتکس. تمام بدنم له شد و نمی‌توانستم یکجا بند شوم. اما آن شب را با همان سر و وضع تا ته عملیات رفتم. هنوز که هنوز است دارم می‌سوزم.» باز صدای خنده بچه‌ها بلند می‌شود. می‌گویم: «من اگر بودم دور این کار را خط می‌کشیدم.» می‌گوید: «کاری که برای خدا و مردم باشد را هیچ وقت نباید روی زمین بگذاری. من کار و بارم را در بندر عباس به امان خدا سپردم و خودم اینجا هستم تا به شهر و مردمم خدمت کنم.»

سلمان حسن‌زاده هنوز خاطره‌اش را تعریف نکرده، می‌خندد و می‌گوید: «یک شب بعد از اتمام کارمان، همان طور که روی خاور نشسته بودم به راننده گفتم بلوار ملاصدرا نگه دارد من موتورم را آن جا پارک کرده‌ام. به موتورم که رسیدم فکر کردم می‌ایستد که خودم را در حین حرکت از روی خاور پرت کردم پایین و با شدت محکمی با کمر به زمین خوردم. تمام بچه‌ها جای این که مرا جمع کنند به من می‌خندیدند.»

جعفر سعیدی که همه او را با نوای مداحی‌اش می‌شناسند می‌گوید: «من این همه عمر از خدا گرفتم اما هیچ وقت جز مداحی، مولودی‌خوانی نکردم. یک شب دیدم بچه‌ها کم کم شارژشان دارد تمام می‌شود. من هم شروع کردم به خواندن شعرهای محلی گراشی. انگار که همه بچه‌ها را به برق زده باشیم دوباره بیدار شدند و جان گرفتند. البته این ایام که چند اعیاد پشت سر هم داشتیم باند‌های شارژی را روی ماشین می‌گذاشتیم و همان‌طور که کارمان را می‌کردیم مولودی‌خوانی هم داشتیم. خیلی از مردم برات و شیرینی‌هایشان را به ما می‌دادند و این برای ما خیلی لذت بخش بود.»

قبل از این که نفر بعدی خاطره‌اش را بگوید یکی از بچه‌ها می‌گوید: «جعفر علاوه بر این که هر شب کار گندزدایی می‌کند آشپزی هم می‌کند.» جعفر می‌گوید: «آشپز شدن من از اینجا شروع شد که هر شب که کار گندزدایی می‌کردیم چون انرژی زیادی از بچه‌ها می‌گرفت همه گرسنه برمی‌گشتیم مسجد. این شد که تصمیم گرفتیم من و محمود آشپزی کنیم تا بچه‎ها گرسنگی نکشند. هر شب دو ساعت با بچه‌ها می‌روم و بعد از آن برمی‌گردم پایگاه و در سنگر تدارکات، برای بچه‌ها غذا درست می‌کنیم.» می‌گویم هنر آشپزی را بلد بودید؟ می‌گوید: «روزهای اول از مادرم می‌پرسیدم. هر کسی اطلاعاتی را در زمینه غذایی به من می‌داد و من و کمک آشپزم، محمود، با کمک این اطلاعات آشپزی می‌کردیم.» بچه‌ها می‌گویند: «جعفر و محمود هر شب طبق ذائقه ما غذا می‌پزند. امشب هم اسنک داریم.» می‌گویم: «نوش جان. ولی سخت است برای این همه نفر غذا پختن.» جعفر می‌گوید: «کاری که با عشق باشد خستگی ندارد. من برای شام هر شب بچه‌ها یا از خیرین پول می‌گیرم یا از جیب خودمان می‌دهیم. البته بعضی از مردم هم وقتی خانه یا محله‌شان را ضدعفونی می‌کنیم به ما پول می‌دهند که من آن را خرج شام بچه‌ها می‌کنم. سوپری محله هم کم نمی‌گذارد و قسمتی از خرید را تخفیف می‌دهد. البته ناگفته نماند هیات امنا مسجد این جسارت و جرات را به ما داده‌اند که هرکاری که به نظر خودمان ایرادی ندارد و درست است را انجام بدهیم و بعدا به اطلاع آن‌ها برسانیم. ما به همین حمایت‌ها دلگرمیم.»

حاج آقا غلامی، امام جماعت مسجد، هم که در بین بچه‌ها نشسته است می‌گوید: «همین جوان‌ها آگاهی نسبی نسبت به امور شهر دارند و به نیاز حضور در همه عرصه‌ها واقف هستند. همین بچه‌ها در هر عرصه‌ای خودشان امور کار را به دست می‌گیرند و نیازی به یادآوری دیگران ندارند. روزهای اول گندزدایی که مواد اولیه نداشتیم همین بچه‌ها از جیب و خورد و خوارک خودشان می‌زدند و مواد ضد عفونی تهیه می‌کردند. و خدا را شکر این مسجد هیات امنایی دارد که نشان داده است همیشه پشت بچه‌ها بوده و هست. امروز به لطف خدا و خیرین کمبودی نداریم و همین عشق بچه‌ها به کار جهادی باعث شده است که انگیزه حضور جوان‌های این پایگاه در این عرصه مضاعف بشود. چند ویژگی درون این بچه‌ها موج می‌زند که من از این بابت  خوشحالم. ایثار و از خود گذشتگی،کمک به هم نوع خود، رفع گرفتاری مومنین و به خصوص عشق به شهدا که درون بچه‌ها موج می‌زند که انگیزه بیرونی و کار و تلاش بیشتری به بچه‌ها داده است.»

 

قبل از کرونا، اتفاقاتی مثل سیل و خرابی خانه‌های پاقلعه بود که همین بچه‌ها وارد میدان شدند و کارهایی که در توانشان بود انجام می‌دادند. حتی کارهای زمین گذاشته دیگران را هم به دست می‌گرفتند.»

از حاج آقا می‌پرسم مدیریت و ریاست این عملیات به عهده شماست؟ می‌گوید: «اصلا. اینجا ما رئیس نداریم و هر حرفی را یکی بزند بقیه با او هماهنگ می‌شوند. همین جوان‌ها هرکدامشان مدیریت عملیات را هر شب بر عهده می‌گیرند.» به حاج آقا می‌گویم شما هم برای گندزدایی با بچه‌ها رفته‌اید؟ می‌گوید: «چون این روزها درگیر آموزش دروس حوزه در فضای مجازی هستم کمی از وقتم را گرفته است. اما دو شب توفیق پیدا کردم و با این بچه‌ها همراه شده‌ام. یک شب با لباس بسیجی و یک شب هم با عمامه.» می‌پرسم در حین کار پیش آمده که برای بچه‌ها صحبت کنید؟ می‌گوید:«خیلی شب‌ها قبل از شروع کار، به روحیه جهادی بچه‌ها انگیزه و انرژی می‌دهم و از اهمیتی کاری که انجام می‌دهند برایشان می‌گویم. و بعضی شب‌ها هم در همان خود ماشین با هم صحبت می‌کنیم. یعنی در حقیقت جلساتمان توی ماشین است. ما هر شب قبل از شروع عملیات توسل می‌کنیم و نکاتی را می‌گوییم که باعث پیشرفت کار بچه‌ها بشود.»

اسم توسل که می‌شود جعفر می‌گوید: «یک شب برای گندزدایی رفته بودیم که یکی از رفقا گفت امشب می‌خواهم به تنهایی خیابان‌ها را ضدعفونی کنم. گفتم خستگی دارد نمی‌توانی. گفت نذر کرده‌ام و باید این کار را خودم به تنهایی انجام بدهم. آن شب برای من که کنارش بودم حس خوبی داشت.»

جعفر می‌گوید:«شاید با تیپ و قیافه بعضی از بچه‌ها فکر کنی که این جوان‌ها اینجا چه کار می‌کنند و یا چه می‌خواهند؟ اما همین جوان‌ها نشان داده‌اند پای کار هستند و روحیه‌شان جهادی است.»

از علیرضا تاب‌زر، جوانی که امشب برای اولین بار آمده است می‌خواهم دلیل آمدنش را برایم بگوید. علیرضا می‌گوید: «من چون پدرم بیماری زمینه‌ای دارد مادرم مخالفت می‌کرد که اصلا از خانه بیرون نرو تا خدایی نکرده مشکلی برای بابا پیش نیاید. اما من دلم اینجا بود و هرطور بود بعد از یک ماه توانستم متقاعدشان کنم و از امشب بیایم. و به مادرم قول داده‌ام هر شب خودم و لباس‌هایم را ضدعفونی کنم و بعد به خانه برگردم.»

احمد می‌گوید: «روزهای اول به دلیل کمبود تجهیزاتی از قبیل ماسک و دستکش، قرارگاه اعلام کرد که کار گندزدایی را آن شب انجام ندهیم. چون ما هم یک ‌جورایی درخط مقدم مبارزه با این بیماری هستیم و باید از هر لحاظ ایمن باشیم.» می‌پرسم در حال حاضر فقط لباس ایزوله ندارید؟ می‌گوید: «اگر باشد که خیلی خوب است. خیلی از شب‌ها لباس‌های بچه‌ها که در تماس مستقیم با وایتکس است خراب می‌شود. اما چاره‌ای نیست و معلوم نیست تا چند شب دیگر این کار طول بکشد.»

جعفر می‌گوید: «ما از برادران جعفریان باید ممنون باشیم. علاوه بر در اختیار گذاشتن ماشین‌شان، کار سرویس و روغنش هم بر عهده خودشان است و اصلا نمی‌گذارند ما قرانی خرج کنیم. البته اما هنوز هزینه سوخت را از جیب خودمان می‌دهیم.» 

آقای سبزواری که کنار حاج آقا غلامی نشسته است می‌گوید: «من مسئول امور فرهنگی پایگاه هستم. تا به حال فقط دو کلیپ از بچه‌ها در فضای مجازی پخش شده است. من تعجب می‌کنم این بچه‌ها چطور امشب حاضر شدند تا با شما مصاحبه کنند؟ چون اصلا از دیده شدن خوششان نمی‌آید.» جوابش را می‌دهم و می‌گویم: «گاهی وقت‌ها با دیده شدن خیلی‌ها از خواب بیدار می‌شوند. خیلی‌ها تلنگر می‌خورند و خیلی‌ها کار خیرشان را روانه اینجا می‌کنند.»

آقای سبزواری می‌گوید: «حالا که بحث دیده شدن پیش آمد یک خاطره بامزه تعریف کنم. یک شب گروه فیلمبرداری را بردیم تا حین انجام عملیات بچه‌ها گزارشی تهیه کند. هر کاری کردیم موتور کارواش ماشین کار نمی‌کرد. دو ساعتی معطل شدیم و گروه رفت. فقط چند ثانیه از رفتنشان گذشته بود که موتور ماشین شروع به کار کرد.ما واقعا باید به این جوانان که خودجوش و کاملا جهادی وارد میدان شده اند افتخار کنیم.» بچه‌ها با یادآوری این خاطره می‌خندند و می‌گویند خوب ما راضی نبودیم.

سوالی که مدتی است ذهنم را درگیر خودش کرده است از بچه‌ها می‌پرسم. می‌گویم آیا باران خاصیت ضدعفونی دارد؟ یکی از بچه‌ها می‌گوید: «چون باران خاصیت اسیدی دارد و اگر به صورت مداوم ببارد، بله. و به این خاطر است که اگر باران و یا گرد و خاک و باد شدید باشد کار ما تعطیل می‌شود.»

صدای مولودی «یا مهدی ادرکنی» از بلندگوی مسجد پخش می‌شود. حاج آقا می‌گوید: «ما هر روز و هر شب این کار را انجام می‌دهیم. یعنی تمام مساجد این کار را انجام می‌دهند. به مناسبت‌ این تولد خجسته جمع‌آوری پول که مردم جای براتشان به ما داده‌اند با خرید مواد خوراکی و بسته‌بندی و توزیع آن‌ها به نیازمندان محله خودمان سفره مهربانی را در مسجد پهن کرده‌ایم. شب نیمه شعبان بعد از نورافشانی و فریاد طنین یا مهدی ادرکنی، کارناوال شادی داریم. به این صورت که سه ماشین پشت سر هم در خیابان و محلات شهر راه می‌افتند و به صورت زنده مداحان شهر که در این ماشین‌ها حضور دارند برای مردم مولودی‌خوانی می‌کنند. ما این دو شب را دیگر ضد عفونی نداریم. اما تیم‌های دیگر این کار را انجام می‌دهند. چون تا نیمه‌های شب درگیر این ماشین حامل گهواره هستیم.»

می‌گویم خدا خیرتان بدهد که در این ایام و اوضاع هم به فکر شاد کردن دل مردم هستید.

فضای سالن مسجد با روحیه شاد بچه‌ها گذر زمان را از دستم خارج کرده است که همسرم می‌گوید دیگر خیلی دیرشان شده است و باید بروند برای گندزدایی. ساعت ۱۰و نیم شب است. یعنی دو ساعت و نیم از موعد مقرر هر شبشان. احمد می‌گوید: «چون امشب دیر کرده‌ایم از آن طرف باید بیشتر کار کنیم.»

برمی‌گردم خانه و باز یک ساعت زمان می‌برد تا همه چیز را ضدعفونی کنم و بتوانم وارد اتاق خانه بشوم. چقدر کار این بچه‌ها سخت است و سخت‌تر می‌شود که هرشب کارشان بعد از تمام شدن عملیات برای رفتن به خانه به همین شکل است.

ساعت پنج صبح است که صدای ماشینی را از توی کوچه می‌شنوم و صدای بارش چیزی که انگاری صدای باران است. در اتاق را که باز می‌کنم می‌بینم بچه‌ها موادشان را از بالای در حیاط خانه خالی می‌کنند. احمد می‌گوید: «همین کوچه قبلی دختر بچه‌ای برایمان کلوچه آورد. ما به عشق این زیبایی‌ها تا آخرین لحظه کار می‌کنیم. مگر می‌شود این زیبایی‌های مردم و محبتشان را ببینیم و خیلی زود سنگر را خالی کنیم.» می‌گویم خدا خیرتان بدهد. صدای اذان صبح از بلندگوی مسجد پخش می‌شود. وضویم را می‌گیرم و بعد از نماز دعایشان می‌کنم و به خودم می‌بالم که شهرم جوان‌هایی دغدغه‌مند دارد که امروز از دل سنگر مسجد برای کمک و همدلی برخاسته‌اند و بی مزد و منت برای هم‌شهری‌شان کار می‌کنند. خدا قوت.

 

 

0 نظر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

0 نظر
scroll to top