بستن

شمعی که هرگز خاموش نمی‌شود

هفت‌برکه: الف ۸۰۶ که در جلسه ۹۰۶ انجمن شاعران و نویسندگان گراش روز پنجشنبه هفتم آبان ۹۵ منتشر شد، شامل شعرهایی از محمدعلی ساعیان‌نسب و صادق اخضری، و چند صفحه ثابت از جمله داستان ترجمه و تاب با خاطرات کتاب بود. این مطالب را اینجا می‌خوانید و کل نشریه را هم به فرمت پی‌دی‌اف می‌توانید از اینجا دریافت کنید.

aleph806-1

 

شعر

محمدعلی ساعیان‌نسب

خســته دردم من اگر درد سرت می‌دهم

خونجگرم اینهمه خون بر جگرت می‌دهم

حوصـله‌ات رفته سر از شعر زیادی ببخش

بی‌خـبری از دل خونـم خبـرت می‌دهم

خـواب ندارم به خدا از دل شـب تا سـحر

شــرح ز شـب‌های درازی اگرت می‌دهم

شــب به خـیالم تویی و آمـده‌ای از درم

فـرش گران بافته از چشـم ترت می‌دهم

شــهر نـدارم مـن مجنـون بیـابانـی‌ات

اینــکه نـدا از دل کـوه و کـمرت می‌دهم

آب گـوارا ز ســرابت مـن اگر می‌خورم

روزی از این شعر و غزل بار و برت می‌دهم

آه جــوانـی چه کنــم پـای دل کافـری

خود به هدر رفته و با خود هدرت می‌دهم

aleph806-2

 

شعر

صادق اخضری

آفتاب لارستان: صادق اخضری، شاعر لاری و عضو انجمن شعر آفتاب در مهرماه پرکارتر از ماه‌های قبل بود و چندین غزل متفاوت و خواندنی سروده‌است. او وبلاگی با نام «تقلا» دارد و تازه‌ترین اشعار خود را در آن درج می‌کند.

 

گور بابای حرفِ مردمِ شهر

بغلم کن! نترس بد بشود

جان من بی خیال شو! بگذار

به درک! هر چه می شود، بشود

 

گفته بودی که دوستم داری

گفته ای، خواهشاً دوباره بگو

باید این مسئله، همیشه به من

وقت و بی وقت گوشزد بشود

 

سِنی از ما گذشته اما خوب!

عاشقی سن و سال نشناسد

سِن فقط یک شماره، یک عدد است

کی توجه به این عدد بشود؟

 

اشک های تو رود کارون است

جان من! جان شعر! گریه نکن

حیفِ این چشم های نازت نیست

خرج تأمین آبِ سد بشود؟

 

لب من غنچه می شود انگار

می رود مثل توپ گل بشود

توی دروازه!، گل شود اگر از

روی خط لب تو رد بشود

 

بارها گفته ای «مراقب باش!

من و تو زیر ذره بین هستیم

هر تماس و پیام و چشمکِ ما

دم به دم، مو به مو رصد بشود»

 

هیچ کاری «نشد» ندارد که

راه دارد همیشه هر کاری

از پسش بر بیاید آن کس که

راه این کار را بلد بشود

 

بغلم کن! اگر چه سنگینم

مثل یک پهلوان بلندم کن!

دوست دارم لبت مزین به

ذکر یک «یا علی مدد» بشود

aleph806-3 

 

داستان ترجمه

انتخاب و ترجمه راحله بهادر

Swimming

Virgilio Piñera

(Translation by Daniel W. Koon)

I have learned to swim on dry land. It turns out to be better than doing it in the water. There is no fear of sinking because you are already at the bottom, and by the same logic, you are already drowned beforehand. You also avoid having to be fished out by the light of a lantern or in the dazzling light of a beautiful day. Finally, the absence of water keeps your body from swelling up.

 I am not going to deny that swimming on dry land resembles the agony of dying. At first glimpse one would imagine that you are in the throes of death. Still, it is quite different: at the same time that you are fighting off death you are quite alive, quite alert, hearing the music that comes in through the windows and watching the worm that is crawling along the ground.

At first my friends disapproved of my choice. They evaded my glance and cried secretly. Fortunately, that crisis has passed. Now they know that I feel comfortable swimming on dry land. Occasionally I dip my hands into the marble tiles and hand them a tiny fish which I have trapped in the underwater depths.

شنا

ویرجیلیو پینرا

(ترجمه از اسپانیایی دنیل دبلیو. کون)

یاد گرفته‌ام روی زمین خشک شنا کنم. اتفاقا از شنا کردن در آب بهتر است. ترسی از غرق شدن نداری چون در عمق هستی و به همین دلیل پیشاپیش راحت غرق شده‌ای. تازه از محدوده‌ی شنا هم خارج نشده‌ای که نیاز به نور فانوس دریایی یا نور خیره‌کننده‌ی یک روز زیبا باشد. نهایتا نبود آب بدن‌ات را از باد کردن حفظ می‌کند.

انکار نمی‌کنم که شنا کردن در زمین خشک شبیه عذابِ جان دادن است. در نگاه اول آدم تصور می‌کند در تقلای مرگ‌ای. اما، کاملا فرق می‌کند: هم‌زمان که داری با مرگ می‌جنگی، کاملا زنده‌ای، کاملا هوشیار، صدای موسیقی را می‌شنوی که از پنجره‌ها می‌آید و کرمی را تماشا می‌کنی که روی زمین می‌خزد.

اولش دوستان از انتخاب‌ام ناراضی بودند. دور از چشم من، پنهانی گریه می‌کردند. خوشبختانه، آن بحران سپری شده. حالا آنها می‌دانند که با شنا روی زمین راحت‌ام. گاهی دستهایم را در سنگ‌های مرمرین فرو می‌برم و به آنها یک ماهی ریزه می‌دهم که در اعماق زمین خشک به دام انداخته‌ام.

 

تاب با خاطرات کتاب

اشرف تقدیری

شمعی که هرگز خاموش نمی‌شود

از اول صبح که آمدم کتابخانه حال‌ام گرفته بود، اما با آمدن بچه‌ها و شنیدن صدای شادشان، حال خودم را فراموش کردم. آن روز همکارم مرخصی بود و من هم دست تنها بودم و از قضا کتابخانه هم شلوغ بود. در حال جواب دادن به تلفن یکی از اعضا بودم که علی کوچولو کتابی از بخش کودک آورد و گفت: «خاله کتابخونه‌ای، می‌شه این کتاب رو برام ثبت کنی ببرم خونه.» با سر بهش اشاره کردم که منتظر بماند و همان‌طور که جواب تلفن را می‌دادم، طبق عادت کتاب را باز کردم تا از صفحه اول شماره ثبت‌اش را یادداشت کنم. اما ناگهان ذهن‌ام پرواز کرد به سال‌ها قبل.

روزهای شروع سال بود و خیلی از همشهری‌هایی که ساکن شهرهای دیگر و بعضی هم از اعضای قدیمی کتابخانه بودند، برای تعطیلات عید به شهر خودشان برگشته بودند. در حین بازدید از بافت قدیمی شهر، سری هم به کتابخانه ما که در بافت سنتی شهر قرار گرفته می‌زدند. یکی از همین روزها، آقای فرزان با یک جعبه کتاب وارد کتابخانه شد. مسعود فرزان، دانشجوی پزشکی، که در زمان نوجوانی عضو کتابخانه و پدرش هم از پزشکان سرشناس شهر بود. بعد از سلام و احوال‌پرسی گفت تصمیم دارد کتاب‌های دوران کودکی و نوجوانی‌اش را که در کتابخانه قدیمی پدرش بوده به کتابخانه ما اهدا کند، به خاطر خاطرات زیادی که از اینجا دارد. این جمله‌اش خوب توی ذهن‌ام ماند که گفت: «فعلا بچه‌های دیگه استفاده کنند تا بعد از اتمام درس‌ام که اومدم اینجا و انشالله بچه‌دار شدم، بچه‌هام رو میارم اینجا تا از این کتاب‌ها استفاده کنند.»

با دیدن این کتاب، خاطره آن روز در ذهن‌ام زنده شد و اشک در چشم‌هایم جمع شد. صدای علی کوچولو که می‌گفت «خاله چی شد؟» دوباره من را به زمان حال برگرداند. در حالی که نگاه‌ام هنوز به مهر مسعود فرزان بود که روی صفحه اول کتاب جا خوش کرده بود «کتابخانه شخصی مسعود فرزان». یادم است دو سال پیش که خبر را شنیدم، فوری رفتم سراغ بخش کودک و از بین کتاب‌ها، کتاب‌های اهدایی مسعود فرزان را پیدا کردم و زیرش نوشتم: «برای شادی روحش صلوات.»

مسعود دو سال پیش وقتی درس‌اش را تمام کرده بود و از تهران بر می‌گشت تا در شهر خودش زندگی کند در حادثه تصادف و آتش‌سوزی دو اتوبوس اسکانیا در اتوبان قم همراه با چند نفر دیگر از همشهری‌هایش قربانی شد. آن روزها وقتی اعلامیه ترحیم مسعود را خوندم که نوشته بود «شمع وجودش خاموش شد» با خودم گفتم با کتاب‌هایی که به کتابخانه اهدا کرد، هیچ وقت شمع وجودش خاموش نمی‌شود.

امروز هم این کتاب در دست علی کوچولو به من یادآوری کرد که مسعود گرچه جسم‌اش سوخت، اما همچنان زنده و تابان است. کتاب را به نام علی کوچولو ثبت کردم و بهش گفتم: «خاله این کتاب دستت خیلی ارزشمنده. وقتی خوندیش حتما یه صلوات بفرست برای یه مسعودنامی که امیدوار بود بچه‌ش رو بیاره تا این کتاب‌ها رو بخونه.» و خودم هم فاتحه‌ای خواندم به روح بلند مسعود که تا وقتی کتاب‌های اهدایی‌اش خوانده می‌شود، شمع وجودش هنوز شعله‌ور است.

سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز

مرده آن است که نام‌اش به نکویی نبرند

 

اینستاگردی

aleph806-6

 

یادداشت‌های ۳:۲۱ نیمه‌شب

aleph806-8

 

کل نشریه را از اینجا دریافت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

0 نظر
scroll to top