بستن

سفره‌ای به بزرگی دل کودک سه‌ساله

هفت‌برکه (گریشنا) – فاطمه ابراهیمی: اینجا فرقی نمی‌کند چند سالت باشد. نوزاد باشی یا نوجوان، جوان باشی یا سالمند، امشب برای واژه واژه‌ی گزارش من همه سه‌ساله‌اند.

سفره‌ای به طول ۱۱۰ متر، حدود سه هزار نفر را دور هم جمع کرده است. سفره‌ای که متبرک است به نام سه‌‌ساله‌ی حسین(ع). این سفره را اهالی محل با جمع‌آوری کمک‌های مردمی و با همت یک خیر زیر نظر هیات زنجیرزنی عاشقان سیدالشهدا(ع) پهن کرده‌اند.

خیلی دیر رسیده‌ام. فقط یک ربع تا پایان مراسم فرصت باقی‌ست. خودم را کنار سفره جای می‌دهم. سه کودک را که با دو شمع روشن، خودشان را میهمان سفره کرده‌اند، سوژه گزارشم می‌کنم. حامد، مهدیه و کوثر. مهدیه و کوثر هر کدامشان سربندی مشکی به سر دارند. می‌پرسم چرا امشب اینجایی؟ خیارسبزی که از سفره امشب سهمش شده را مدام گاز می‌زند و نگاهم می‌کند. مهدیه جوابم را می‌دهد: «مامانم گفته به خاطر امام حسین(ع) امشب اومدیم.» چه جمله معصومانه و کودکانه‌ای.

کمی آن‌طرف‌تر کیمیا سه‌ماهه در آغوش مادر آرام گرفته است. کیمیا سیاه‌پوش رقیه سه‌ساله است. مادرش می‌گوید: «امشب حاجت دارم. پسرم محمد با این که سه‌ساله است اما حرف نمی‌زند. کاش امشب حاجت روا بشوم.» محمد کنار عمه‌اش آرام گرفته. می‌پرسم محمد! رقیه امام حسین(ع) را می‌شناسی؟ او فقط نگاهم می‌کند. عمه‌اش می‌گوید: «رابطه عمه و برادرزاده خیلی حس خوبی دارد. این شب‌ها من بیشتر از مادرش هوای این دو تا را دارم. شبیه بی‌بی زینب و نازدانه رقیه.» عمه راست می‌گفت و کاش مادر خیلی زود حاجتش را بگیرد.

در پیاده‌رو کنار خانه‌ای در همان حوالی، دختری را می‌بینم که نانی که از پذیرایی سفره به او داده‌اند می‌خورد. نزدیکش می‌شوم و اسمش را می‌پرسم. سارای هفت‌ساله قصه شهادت نازدانه حسین را این‌گونه برایم تعریف می‌کند: «تشنه بود. وقتی رفت آب بخورد یزید به گلویش تیر زد.» سارای گزارش من روایت شهادت شش‌ماهه حسین(ع) را با بی‌بی رقیه اشتباه می‎‌گیرد. حرفی نمی‌زنم تا جواب کودکانه‌اش مثل پتکی جلوی آن همه عزادار نخورد توی تصورات داستانش.

دیگر کسی نمانده. برمی‌گردم که دختر یک ساله‌ام را بردارم و بروم خانه. دخترکی کم سن و سال را می‌بینم که پَر خادمی به دست دارد و راه خودش را می‌رود. می‌پرسم امشب خادم بودی؟ می‌ایستد و می‌گوید بله. می‌گویم با این سن کمت اذیت نشدی؟ می‌گوید: «بچه‌ها خیلی اذیت می‌کردند ولی اشکالی ندارد.» گفتم دعوای‌شان میکردی؟ گفت: «نه. باید با آرامی صحبت کنی وگرنه بدتر می‌کنند.» می‌گویم آفرین کار درست همین است.

خداحافظی می‌کنم که صدایم می‌کند و می‌گوید: «راستی، خیلی دوست داشتم اسمم رقیه باشد، اما فاطمه است.»

خسرو حسن‌زاده، مسئول هیات عاشقان سید‌الشهدا (ع)، را می‌بینم که نوه دو سال و نیمه‌اش سارینا را در بغل دارد. نزدیک می‌روم. اولین سوالم را می‌پرسم و می‌گویم باید بچه‌هایمان را از همین کودکی با این محافل آشنا کنیم؟ می‌گوید: «اگر در مجلسی صدای بلند و خشونت نباشد اشکالی ندارد. ولی خیلی از مجالس صدای طبلشان خیلی بلند است. یا به نحو خیلی تندی سینه می‌زنند که این برای بچه دو ساله اصلا مناسب نیست.» حسن‌زاده می‌گوید: «همین که ما او را با کلمه هیات آشنا می‌کنیم کافی‌ست.»

گریزی می‌زنم به اجرای برنامه امشب و می‌پرسم فکر می‌کردید استقبال بشود؟ می‌گوید: «بله. سفره حضرت رقیه(س) یک برنامه تاریخی است که شب سوم ماه محرم پهن می‌شود. درست است این سفره برای اولین بار در این هیات پهن شد، اما مطمئن بودیم استقبال می‌شود. حدود دو هزار و دویست تا نان پخته بودیم که همه‌اش تمام شد.»

می‌گویم خیلی از مردم از بی‌نظمی امشب گله داشتند. می‌گوید: «در مراسم‌های بزرگ و شلوغ یک سری بی‌نظمی وجود دارد که این طبیعی است. ما باید نقص‌ها را بشناسیم، آن‌ها را بررسی کنیم و برطرفشان کنیم.»

کم‌کم احساس کردم سارینا پدربزرگ را ممکن است خسته کند. خداحافظی می‌کنم و با صدای جارویی که از پشت سرم می‌شنوم، سرم را برمی‌گردانم. پسری کم سن و سال و تمام‌قد سیاه‌پوش پیاده‌رو را برای زنجیر‌زنی تمیز می‌کرد. اسمش عباس بود و شش‌ساله. عکسی از او می‌گیرم و خودم را به خانمی می‌رسانم که در طول مدت گزارشم زباله‌ها را جمع می‌کرد. چهل سالش بود و مادر سه فرزند. می‌گفت همین که زندگی سالمی داریم مدیون ائمه هستیم. من برای بی‌بی رقیه(س) خدمت می‌کنم و خیلی هم خوشحالم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

0 نظر
scroll to top