بستن

شهیدی که دلش اقیانوس آرام بود

هفت‌برکه – عزیز نوبهار: می‌گویند «هیچ رزمنده‌ای از جنگ برنگشته است.» تکلیف آنها که به شهادت می‌رسند که معلوم است، و نزد پروردگارشان ماجورند. اما آنها که شهید نمی‌شوند چه؟ باید گفت جنگ آنقدر بر آنان تاثیر گذاشته است که آدم دیگری شده‌اند. رزمنده‌ای که به جنگ می‌رود، با رزمنده‌ای که از جنگ برمی‌گردد، دو شخص جداست.

هفته دفاع مقدس فرصت خوبی است برای بازگویی آن چه رزمندگان در ایام جنگ با گوشت و پوست لمس کردند. من به جرات می‌گویم رزمندگان گراش از بی‌توقع‌ترین و در نتیجه، کارآترین رزمندگان بودند. ستون اطلاعات و عملیات‌های لشکرها و تیپ‌ها را باید افرادی تشکیل دهند که از شجاعت و دلیری برخوردار باشند، و در اینجا نیز جوانان گراشی مورد اعتماد فرماندهان رده بالا بودند و برای این نقش‌ها انتخاب می‌شدند. وقتی تجربه‌ی شخصی‌ام را از همکلامی با شهید محمدعلی عبدالهی در شب‌های آخر زندگیِ زمینی‌اش تعریف کنم، شاید شما نیز با من هم‌نظر شوید.

محمدعلی عبدالهی، پسر حاج امرالله، جوانی از محله مصلی بود که تازه سربازی‌اش را تمام کرده بود و کارت پایان خدمتش را گرفته بود، و به عنوان نیروی بسیجی همراه ما به جبهه آمده بود. جوانی بسیار شجاع و نترس بود، و آرزوهایش را هم راحت بیان می‌کرد. مثلا می‌گفت دلم می‌خواهد با دختر فلانی ازدواج کنم و دقیقا اسم می‌برد. یا می‌گفت خانه‌ام را می‌خواهم گرد بسازم. پدر و مادرش را خیلی دوست داشت. قبل از سربازی‌اش در قطر کار می‌کرد.

سال ۱۳۶۲ بود، قبل از عملیات والفجر سه در غرب کشور. ما پنج یا شش نفر گراشی، در واحد بهداری لشکر ۱۹ فجر به عنوان امدادگر رزمی خدمت می‌کردیم. نام محمدعلی عبدالهی، علی جعفرزاده، ابوطالب مهرابی و محمد نام‌آور یادم هست.

یک شب به ما خبر دادند که لشکر ثارالله، که آن زمان فرمانده‌اش حاج قاسم سلیمانی بود، امدادگر کم دارند. ما چند نفر گراشی را مامور به خدمت کردند تا به کمک امدادگرهای این لشکر برویم. وقتی رفتیم آنجا، محیط برایمان غریب بود و فرهنگ متفاوتی می‌دیدیم. آخر لشکر ۱۹ فجر از استان فارس بود و لشکریانش هم‌استانی بودند و همدیگر را می‌شناختیم. اما لشکر ثارالله از شرق (کرمان و سیستان و بلوچستان) بود و ما هیچ شناختی از آنها نداشتیم و با کسی رفیق هم نبودیم.

قرار بود که فرداشب یا پس‌فرداشب عملیات صورت بگیرد. ما چند نفر را به دهلران منتقل کردند. ما همدیگر را رها نمی‌کردیم و همیشه با هم بودیم. آن شب در یک ساختمان مخروبه خوابیده بودیم.

شهید محمدعلی عبدالهی رو به من کرد و گفت: «عزیز، ما در این لشکر غریبیم. فردا کشته می‌شویم و جسدمان پیدا نمی‌شود.»

من خواستم تسکینش دهم و گفتم: «نه، چنین اتفاقی نمی‌افتد. نفوس بد نزن.»

گفت: «نه. اینجا ما غریبیم. کسی هم ما را نمی‌شناسد. کشته و شهید شدن یک طرف، حرف من رها شدن جسدمان است.»

پرسیدم: «خب، چکار کنیم؟»

گفت: «خودکار یا ماژیک داری؟»

من هم با ماژیک آبی که داشتم، پشت لباسش نوشتم «محمدعلی عبدالهی اعزامی از گراش فارس».

او سپس لباس نظامی‌اش را هم در آورد و یقه‌اش را برگرداند و گفت: «پشت یقه‌ام هم بنویس.»

پرسیدم: «اینجا دیگر برای چه؟»

گفت: «چون اگر کشته شدیم و پیدا شدنمان طول کشید، اینجا پوسیده نمی‌شود و نوشته‌ها پاک نمی‌شود. ولی جاهای دیگر زودتر پاک می‌شود.»

من خواسته‌اش را اجابت کردم و زیر یقه‌اش هم نوشتم.

فردا صبح ساعت ۴ حرکت کردیم و به خط مقدم زدیم. و پیش‌بینی محمدعلی درست از آب در آمد. فردای عملیات که برمی‌گشتیم، شهید عبدالهی با ما نبود. من این‌طرف و آن‌طرف دنبالش می‌گشتم، اما پیدایش نکردم.

تا این که تقریبا دو سال بعد، دنبالم آمدند و گفتند: «یک جسد پیدا شده است. بیا و ببین می‌توانی شناسایی‌اش کنی؟»

من قضیه‌ی همان نوشته را گفتم. گفتم یقه‌اش را برگردانید و اگر نوشته شده است: «محمدعلی عبدالهی اعزامی از گراش فارس»، دیگر هویت جسد مشخص است. اتفاقا از روی همان نشانه، جسد شهید شناسایی شد. انگار به دل شهید برات شده بود که چنین اتفاقی خواهد افتاد. چون دلش اقیانوس آرام بود!

 

مطالب مرتبط:

یادی از شهید دانشجوی گراش

 

کارشناس علوم اجتماعی

2 نظر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

2 نظر
scroll to top